داستان


۰۱ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۸:۳۶
                                                                 آقای نویسنده تازه کار است
فرارو؛ بهرام صادقي- "یک ماه است که هر روز یک ساعت زودتر از خواب بیدار می‌شوم و پنجره اتاقم را باز می‌کنم و نگاهم را در کوچه به جست‌و‌جوی قهرمان‌ها می‌دوانم، اما افسوس که همیشه مأیوس و سرافکنده می‌شوم! ... فردا و فردا و فردا... بیهوده نیست که انسان همیشه باید به فردا امیدوار باشد؟"


به گزارش فرارو، بهرام صادقي، در 15 دي ماه سال 1315 در نجف آباد اصفهان به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي را در همان جا به پايان برد. ديپلم را در اصفهان گرفت. در امتحان رشته پزشكي شركت كرد، كه هم در اصفهان و هم در تهران قبول شد. به تهران آمد. درس خواند اما زياد طبابت نكرد. سپاه دانش رفت. سربازي اش را در منطقه اي در ياسوج گذراند. از بیست سالگی، داستان‌هایش را در مجلات ادبی به چاپ رساند. بهرام صادقي از دامان "جنگ اصفهان" برخاست. اغلب داستان هايش را قبل از سي سالگي نوشت. پس از سی سالگی کمتر می‌نوشت. اولین داستان کوتاه‌اش وقتی بیست سال سن داشت منتشر شد و «ملکوت»، تنها داستان بلندش، را در بیست و پنج ساله‌گی منتشر کرد. 
مجموعه داستان "سنگر و قمقمه‌های خالی"، داستان بلند "ملکوت" و چند داستان کوتاه پراکنده، کل آثار او را تشکیل می‌دهند. همین ها آنقدر بودند كه او را در رديف بزرگان ادبيات ايران بنشانند. بهرام صادقي فقط 10 سال نوشت.
غريب مي‌نوشت. خودش مي‌گويد: "ما می‌آئیم آدم‌هایی را و روابطی و حالاتی را که در واقع طبیعی است ولی مبتذل است و ابتذالش از بس زیاد و شایع است به صورت قانونی درآمده و کسی درکش نمی‌کند در موقعیت‌هایی قرار می‌دهیم که ابتذال و مسخره بودن کارشان برجسته شود."
زندگي شخصي صادقي را اما مي‌توان در خلال داستان هايش يافت. وقتي مرد دربه دري را دنبال مي‌كنيم. يا پا به پاي جمعي بي‌هدف در قهوخانه‌اي يا همان طور كه غلامحسين ساعدي مي‌گويد: "مدام در اوج و حضیض بود، ولی همیشه مطبوع. آدمی قدبلند، با سیمای خشک و صورتی استخوانی، مدام در حرکت،‌ گاه پیدا، و بیشتر اوقات ناپیدا. خجول و کم‌حرف در برابر غریبه‌ها، ولی سر و زبان‌دار و حراف موقعی که صحبتی از داستان‌نویسی و خیال‌بافی پیش می‌آمد، آن‌هم در مقابل یا هم‌نشینی دوستانی که بسیار اندک بودند. کم‌حوصله بود، با اینکه مدام درس و مشق را‌‌ رها می‌کرد ولی دانشکده طب را به پایان رساند. از آدمی مثل او که دشمن جدی هر نوع نظم مسلط بود، برنمی‌آمد که به خدمت سربازی برود، و رفت و دوران نظام وظیفه را به پایان برد.
ظهورش در قهوه‌خانه‌های غریبه تعجب کسی را برنمی‌انگیخت. رفت و آمدهای بی‌دلیل و با دلیل او به زادگاهش، دربه‌دری از این خانه به آن خانه، تن در ندادن به زندگی شکل‌گرفته و مثلاً مرتب، نیشخند مدام او به آنچه در اطراف می‌گذشت، بهرام صادقی را شبیه آدم‌های قصه‌هایش کرده بود. روح سرگردان خانه‌های خلوت، روح سرگردان خیابان‌های تاریک! خوابیدن در کوچه پس‌کوچه‌ها، لمس کردن و مدام لمس کردن دنیای اطراف، در دمدمه‌های غروب و هوای گرگ و میش روی سکو‌ها نشستن و کتاب خواندن..."
كسي نمي‌دانست چرا نمي‌نويسد، خيلي وقت بود كه كسي خبري از او نداشت. بهرام صادقي نبود. شامگاه دوازدهم آذر 1363، در منزلش در تهران، قلبش ايستاده بود و مرده بود.
"همه ما باز خواهیم خندید و خواهیم گریست و شاید هم گاهی آرزو کنیم که کاش و یا: شاید برسد روزی که در مقابل ما کوه‌ها و سدهای هراسناکی قرار می‌گیرد که آنوقت مجبور به مقابله شویم، مقابله‌ای که نمی‌گویم سرانجامش نومیدانه است، بر عکس، من در این روزها بیش از هر وقت دیگر زندگی را دوست می‌دارم." 
برای شنیدن داستان  بهرام صادقی، کد زیر را کلیک کنید.
http://fararu.com/files/fa/news/1392/12/28/114693_367.mp3

-----------------------------------------------------------------------------------------------
داستان

هيچ آباد
رحمت بنی اسدی
این داستان  را سال ها پیش، رانوشته ام، اما هر بار که آن را دوباره می خوانم، انگار همین دیروز بوده است....

هيچ آباد دور نيست . همين بغل هاست .  يك جيغ راه ست . يك  هوار  بزرگ . به اندازه دو تا دست كه دور دهان بگيري و يك هوار سر بدهي . اين جوري : هوار .... ...از اين  وركه هوار بكشي ، آن وري ها  مي شنوند و با يك هوار جواب مي دهند . هيچ آبادي ها هميشه ، هوار  را با هوار  جواب مي دهند. همين چند سال پيش بود كه چنان هوار جانانه يي سر دادند  كه نه تنها آن  وري ها ، بلكه آن ورتري ها هم فكر كردند زمين لرزه آمده  و الان زمين  زير پاشان خالي مي شود .  همه شان  جمع شدند توي ميدان هيچ آباد و دوتا دست را دور دهان شان حلقه زدند و به اتفاق ، هواري  سر دادند  كه تا آن روز كسي نديده و نشنيده بود . قصه اين هوار دراز است و حكايت آن مفصل . زباني مي خواهد آن را تعريف كند و گوشي هم آن را بشنود.
اولين بار كد خدا ي هيچ آباد بود كه اين هوار  را توي دهن مردم انداخت  . تابستان بود و روزهاي گرم و شب هاي پرستاره . روزهاي كاربودوخستگي  و شب هاي روي بام و تن به خنكاي نسيم دادن  و شمردن  ستاره هاي ريز ودرشت در مزرع آسمان .  فصل صيفي و خرمن و كار بود . همه سر كار و زندگي  شان بودند . هر كسي سر ش به كاري بند بود . دروگر ها درو مي كردند . خرمن كوب ها خرمن . زن ها يا نان وكلوچه مي پختند يا توي  حياط و زير زمين گليم مي بافتند . هرچيز ي  سر جايش بود . موقع شادي دنبك و كمانچه بيرون مي آمد  .  موقع عزا هم طبل و سرنا . فصل رقص همه مي  رقصيدند . هنگام عزا هم عزا مي گرفتند .
آن روز صبح كه كدخدا چشم هايش را واكرد، و آن هوار  را توي دهان مردم انداخت ، خيلي گفتند  :
" ديگه تمام شد . آن ممه را  لولو برد ."
خيلي ها هم نفهميدند دارد چه مي گذرد . هواري  كه سال ها سر دلشان مانده بو د، يك باره  ول دادند . كم نبودند آدم هايي كه روي بام  ها رفتند تا  هوار بلند تري بكشند .  هوار  ، معيار و محك روز شد . همه چيز را با ترازوي هو ار كشيدند . در بحث ها ومحافل ، فقط صحبت از هوار بود  و اين كه فلاني  بهتر و بيشتر هوار مي كشد يا بهماني . حسني جيغش تا آن ور آبادي مي رود يا حسيني .
صبح زود بود  كه كدخدا آدم فرستاد سراغ اين وآن . پيغام و پسغام كه آب در دست داريد ، زمين بگذاريد و بشتابيد . يك هيچ آباد بود و يك كدخدا . نمي شد حرفش را زمين زد . خلاصه مرد ها  بيل و بيلچه و زن ها سوزن و انگشتانه يا ديگ و ديگچه را  زمين گذاشتند ودويدند . صحن خانه كدخدا پر شد از زن ومرد وبچه هاي قد ونيم قد . جماعتي كه دير رسيده بودند ، بيرون  ايستادند . عده يي  هم رفتند روي پشت بام و توي ايوان  تا بهتر ببينند . اهالي از هم ديگر مي پرسيدند :
" خبر ي شده ؟ "
بعضي ها در گوش هم  حرف مي زدند .   جمعي  مي گفتند  كه كدخدا خبر هاي خوشي براي شان دارد . پير ترها  سر تكان مي دادند  و دست ها را به هم مي ماليدند و زير لب مي كقتند :
"كدخدا و خبر هاي خوش ؟  "
همه منتظر بودند .  خورشيد داشت به وسط آسمان مي رسيد و حوصله جماعت زير گرما سر مي آمد كه كدخدا دو  لنگه ي در را باز كرد و توي آستانه  ی ایوان ايستاد  . با ديدن كدخدا ، مردم جا به جا شدند . گردن كشيدند . سكوت  همهمه را خورد .  كدخدا  سر كيف نبود . يا چنين وانمود مي كرد كه حال خوشي ندارد.  سرفه خشكي كرد . صدا را  صاف كرد و رو به مردم كّفت :
"-  مردم ! مي دونيد كه خبرخوشي براي تان ندارم ؟ "
-“‌ ها ؟ نه ! "
"-    بريد صدقه بدين  !   آش  خير كنيد .  هيچ آباد مان دارد زير و رو مي شود ."
حرف هاي كدخدا ، بند دل هيچ آبادي ها را پاره كرد  . رنگ همه پريد .  هاج و اج شان كرد . توي  صلات ظهر تابستان ، عرق سردي بر مهره هاي پشت شان نشست .
“ - چي شده ؟ خداي ناكرده مگر قرار است زلزله يا وبايي بيايد ؟ ”
"  - زلزله يا وبا يعني چه ؟  بدتر از  اين ها به سر تان مي آيد .  "
كدخدا اين بار صدايش را بالا تر برد  و  دهانش كف  كرد :
"  آن چه من ديدم اگر شما هم ديده بوديد ، حال تان بدتر از من بود . وقت تان را تلف نكنيد ، برين  بساط آش ونذري و از اين جور چيز ها  را ه بيندازيد ."
مش اسمال  كه در صف اول ، روي زمين ولو شده بود ، دو تخته گيوه را به زير دو پا انداخت و راست ايستاد.خاك چسبيده به تنبانش را تكاند و  با حالت خفه يي رو به كدخدا كفت :
" مارا نصفه عمر كردي كدخدا . بگو چه هيزم  تري فروخته ايم . كم مصيبت داريم كه حالا بايد منتظر يك مصيبت بزرگ تر ي باشيم ؟ "
كدخدا از توي آستانه ي در ، خودش رابيرون كشيد و روي ايوان آمد . زير بارش آفتاب ايستاد . با دست عرق پيشاني اش را پاك كرد  و  دوباره داد زد :
" مصيبت  پشت در است  اسماعيل . خواب پر يشاني ديده ام  . تعبيرش را نمي دانم ، اما به دلم برات شده كه خير نيست . مي خواهيد  براي تان تعريف كنم ؟ "
جمعيت يك صدا گفت  :
" البته  كدخدا . "
"  خواب ناجوري ديده ام .   آخه مردم ! چه جوري بگم . همه تا ن شده بودين يه مشت سايه  ."
هيچ آبادي ها هاج و واج به هم نگاه كردند .  چيزي سر در نياوردند .
"   يعني چه كدخدا  ؟ "
ميرزا موس گفت
"  شايد شب بوده . آخه توي شب كه چيزي نمي شه ديد. "
كدخدا دوباره غريد :
" آخ! چه جوري بگم تا حالي تان بشه ؟ نه ميرزا  شب نبود. خيلي هم روز بود. اتفاقا وسط روز  و توي همين ساعت ها بود. همه تان فقط يك مشت سايه بودين . مي رفتين. مي آمدين. مي خوردين. مي خوابيدين. اما فقط يه مشت سايه بودين. "
"خودت چي كدخدا ؟ "
"   من ؟ "
كدخدا كلا هش را برداشت و سر طاسش را خاراند وسپس گفت  :
" چيزي ياد م نمي آد. شايد من هم يه سايه شده بودم. "
همهه دوباره اوج گرفت . همه با هم حرف مي زدند . هر كس نظري داشت .  ميرزا  دوباره صداش را بالا برد وگفت  :
" حالا مي گي چه كار بكنيم كدخدا ؟ "
كدخدا عاجز از جواب گفت :
" وا سه ي همين فرستادم دنبال شما. من كه عقلم به جايي نمي رسد . "
مش علي مقني كه پشت سر كدخدا ايستاده بود ، وسط پريد و دو دستش را دور دهن كمانه كرد و فريادزد :
"ساكت با شين مردم. با يد يه فكري كرد. كدخدا راست مي گه. خواب پريشوني ديده. ممكنه براي هيچ آبادي ها خوبيت نداشته باشه."
رجب سلموني پشت حرف مش علي گرفت و گفت  :
" شايد جن هادارن برمي گردن ؟ جن ها."
سكوت سنگيني بين جمعيت افتاد . ترس داشت چيره مي شد . بسم ا لله بسم الله ميان مردم افتاد .
سليمان كه مسن تر از همه بود ،  همان جور كه نشسته بود ، صداش را توي گلو انداخت و گفت :
" مصيبت داره مي رسه. زمان جنگ هم همين جور شد. جن ها به آبادي نزديك شده بودند. مواظب با شين مردم. اگه پاي جن ها  به هيچ آباد برسه ، ديگه نمي تونين بيرو نشون كنين ها !"
"  پس چه كنيم ؟ "
كدخدا نگاهي به پشت سرش  و به  پسر بي بي مر جان انداخت و گفت :
"  آش بپزيم و هوار بكشيم .  "
" يعني چه كدخدا ؟ "
پسر بي بي مر جان كه تا حالا ساكت بود ، در آمد كه :
" يعني اين كه زن هامون توي تكيه آش بپزن . مردها هم برن روي بوم ها هوار بكشند . "
" كه آخه چي بشه ؟ "
كدخدا گفت :
" مگه نشنيدي رجب سلموني چي گفت ؟ هوار مي كشيم تا جن ها را فراري بديم . "
اين جا بود كه كدخدا اولين هوار  را توي دهان مردم  انداخت  . هيچ آبادي ها كار وزندگي شان را كنارگذاشتند . زندگی شان شد هوار کشیدن .  روز ها زن ها توي تكيه  ی آبادي جمع    مي شدند . در كنار اجاق  زانو مي  زدند . زير ديگ  فوت  مي كردند .  دود  مي خوردند  . كوچك و بزرگ كمك مي كردند . از كوه و تپه بالا مي رفتند . هيزم  مي آوردند . آتش برپا  مي كردند و  آش بار مي گذاشتند .  غروب هم كه مي شد  همه با هم ، روي  بام خانه هاي شان جمع مي شدند  و دست هارا دور دهان حلقه مي كردند و با تمام نيرو ، هوار مي كشيدند .  صداي هوار  در خلوت و خاموشي شب كمانه مي كرد و تا دور ها مي رفت .  آن وري ها داشتند ذله مي شدند . بلاي هيچ آباد داشت دامن آن وري هارا هم مي كرفت .

*****

آفتاب كه نيش  زد ، ميرزا پايين آمد .از پا افتاده بود.  خراب  وبي خواب بود . تنه اش روي پا بند نبود. پله هاي پشت بام را نفهميد چطور  پايين آمد . راست رفت طرف اتاق . بانوماهي   بيدار بود . سماور غلغل  مي كرد . ميرزا زير لب سلامي پراند و دم در اتاق روي زمين ولو شد .  بانو ماهي  جلو دويد . تنه ي ميرزا را كشاند توي اتاق . بالش  آورد . زير سر ميرزا گذاشت و در همان حال  گفت :
" سماور جوشه .  يك استكان چايي گلوت راحال مي آره  . "
ميرزا اما خواب بود .  چيزي نمي شنيد . بانو ماهي از جا بلند شد . شعله ي سماور را كم كرد .به سراغ  لا نه ي مرغ ها رفت . آب ودانه يي جلو شان گذاشت . توي انباري  رفت . در خمره را برداشت .  يكي دو  مشت  گندم  از توي خمره خالي جمع كرد . توي دستمال  ريخت. دو لنگه ي حياط را پيش كشيد و پا توي كوچه گذاشت .
بيرون  آسمان يك دست آبي بود . هوا روشن  . خورشيد  سرخ  و طلا يي بر انتهاي آسمان آويزان بود. بوي  صحرا و علف وحشي كوچه ي خاكي  را پر مي كرد .
بانو ماهي در ميانه ي راه ،  زهرا زن حسن حمامي را ديد .
"سلام . "
"سلام . "
هر دو به راه مي رفتند . بانو ماهي  لب گشود :
"خدا ذليل كنه اين كدخدا را . نمي دانم چه خوابي براي ما ديده  . يك هفته است  زندگي نداريم . گندم ها دارن توي گرما مي سوزن ، مردهامان يا توي خانه خوابند يا روي بام ها هوار مي كشن . ما هم كه توي تكيه ويلا نيم . دود مي خوريم و آش مي پزيم و ظرف مي شوريم . "
توي تكيه رفت و آمد ي بود . چند نفر پيش تر رسيده بودند . اول صبح ديگ بزرگي روي چند تا خشت ، بخار مي كرد . كُنده  يي دود مي كرد . بانو ماهي و زهر ا ، هردو دستمال  خودشان را گوشه يي گذاشتند . ننه عباس   اين ور وآن ور مي رفت و غر مي زد .  زهرا را كه ديد ، صدايش را بلند تر كرد :
" با اين كنده كه نمي شه آش پخت . هر چه بته و درمنه بوده ، سوزانده شده .كسي هست بره  دنبال هيزم ؟ "
زهرا در حالي كه چادر را دور كمرش گره مي زد ، جواب داد :
" بايد خودمان بريم. مرد هاي مان كه بي هوش توي خانه افتادن.  تا كله سحر ،  روي  بام ها هواركشيده ان "
ننه عباس دوباره گفت :
" نمي دانم كدخدا دوباره چه خوابي براي مان ديده .  پيغام داده ظهر  مي آد تكيه . همه جمع مي شن اين جا . "

*****

ظهر بود . از آسمان گرما مي باريد . خورشيد ، تيغ وسط آسمان ايستاده بود . خاك داشت به جوش مي آمد . هوا سنكين بود . عرق از چهار ستون  مي ريخت . بساط ديگ و ديگچه پهن بود . بچه ها تو دست وپا مي لوليدند . زن ها چادر به كمر ، اين و آن ور مي رفتند . مرد ها خميازه كشان وبا چشم هاي پف كرده ، از راه مي رسيدند . راه گلو شان بسته بود . صداشان به سختي در مي آمد . ننه عباس ملا قه يي آش توي كاسه يي مي ريخت و دست شان مي داد.
-"تا داغه بخورين . براي گلوتان خوبه . "
بچه ها و مرد ها  كاسه ي آش را مي گرفتند  و به دنبا ل سايه ديواري مي دويد ند . كدخدا از ته كوچه بيدايش شد . كتش را روي شانه انداخته بود . پسر بي بي مرجان و حسن حمامي هم با او بود ند. وقتي رسيد ننه عباس كاسه يي آش  پر كرد و دست كدخدا داد :
"  آشي است كه  شما براي مان پختین . بخورين ببينين چه مزه دارد؟"
كدخدا دولا شد که كاسه رابگيرد . از همان جا  نگاهي به ننه عباس كرد
" حالا ديگه تو هم طعنه بارمان مي كني. يكي طلب  تو ننه عباس ! "
كاسه ها كه خالي شد جمع كردند . گوش تا گوش مردم روي زمين پهن شده بودند . شكم ها از آش ورم كرده بود و چشم ها به هم مي آمد. كدخدا ايستاد . سري بالا كرد . نگاهي به آسمان انداخت. خورشيد درست بالاي سرش بود .
" خيلي گرم است. قربان خدا انگار كه آسمانش آتش گرفته ! خوب مردم ! هنوز تو فكر آن خوابم .  يك هفته است كه نه كارداريم و نه زندگي. روز ها توي تكيه آش مي پزيم و شب ها روي با م ها  هوار  مي كشيم .  آخرش چي  ؟ كي تموم مي شه  ؟  مي گم چطوره بفرستيم شهر و از ته و توي اين خواب سر در بياريم . خيال مون راحت مي شه .   هر چي باشه شهري ها بيشتر از ما مي دو نن . "
" فكر خوبيه كدخدا . "
" تا ابد كه نمي شه هي آش پخت و هوار كشيد  . "
" حالا بايد يكي دو نفر پيدا كنيم كه برن شهر . "
پسر بي بي  مرجا ن زود تر از همه صدا یش را توی گلو اندخت و گفت :
" من يكي .  "
رجب سلموني  گفت  :
" من هم با پسر بي بي مرجان هم سفر مي شم . "
حسن حمومي هم كّفت  :
" نمي ذارم دو تايي برن . منم با اونا مي رم . "
كدخداگفت :
" خوب شد. ولي شهر د ست خالي  نمي شه رفت .  ماستي ، كشكي ، پشمي ، مرغي ، گو سفندي و  خلاصه يه چيزي همرا ه بايد كرد .  تا حالا ديدين شهري ها كار مفت براي كسي انجام بدهند ؟ خيلي مهمه . بايد سبيل هاشان را چرب كرد . هر كي بره  خونه ش   و يه چيزي مهيا كنه . غروب جمع مي شين  همين  جا . ببينيم چه كار مي شه كرد . "
مردم كاسه بشقاب هاي خودشان را جمع كردند  . از زير بارش خورشيد گريختند به كنج خانه هاشان . تكيه به سرعت از جنبنده خالي شد .

*****

آفتاب  نرمك نرمك پايين مي رفت .  نسيم خنك  ،  گرماي روز را مي خورد .  ستاره  جلوي خانه را آب و جارو مي كرد . بوي كاه گل در فضا پيچيده بود .  . مردم تك تك يا چندنفره به سمت  تكيه  مي رفتند . چشم ها از خواب بعد از ظهر ، ورم كرده بود . بعضي ها دستمال سفره يي نيز با هاشان  بود.توي  تكيه ، سيد حسين ژاندارم باز نشسته ، دستمال هارا باز مي كرد و محتوا شان را در كيسه يي مي ريخت و دستمال ها را به صاحب شان پس مي داد . چند تا مرغ و خروس هم با دست و  پا ي بسته ، جمعيت را نظاره مي كردند .  كدخدا گوسفند ي با خود آورده بود .  چار پايه ی تكيه را  آوردند . كدخدا روي چار پايه رفت . سرفه يي كرد و صدايي تازه . بعد كفت:
" پسر بي بي مر جان ، رجب سلموني و حسن حمومي  فردا پيش از طلوع آفتاب راه مي افتند . سوغاتي هارا هم با خودشان مي برند . انشاءاللله زود بر مي گردند و خبر هاي خوش مي آورند . تا آن ها از شهر بر گردند ، ما كارما ن را مي كنيم . زن ها آش مي پزند و مرد ها هم  روي پشت بام ها هوار  مي كشند . "

****
سفيده نزده بود كه سه نفر راه افتادند . بارشان نسبتا زياد بود . سوغات و تحفه براي شهري ها يك طرف و آذوقه ي رفت و برگشت شان هم يك طرف . هرچه را كه مي شد بار دو تا قا طر كرده بودند و باقي را هم توي توبره كذاشته و بر دوش مي كشيدند. سفر ناهمواري بود . براي اين كه زود تر برسند ، ميان بر زدند . اين جوري ، راه چند روزي  كوتاه تر مي شد . افزون بر آن ،  توي آبادي ها سر راه  هم لازم نبود سفره دل شان را باز كنند و بگويند در هيچ آباد چه مي گذرد . از كوه و كمر دشت و رود گذشتند .  هر سه خاموش بودند .  در خا موشي را ه ، خود را ورق مي زدند . اگر حرفي براي گفتن بود ، شلاق يا جوالي مي شد  كه در كمر گاه قاطر ها فر و مي رفت . هر سه به سر نوشت هيچ آباد مي انديشيدند .

*****
روزها مي گذشت اما از رفته ها خبري نبود . هيچ آبادي ها  نگران مي شدند . حالا   علا وه برشب ،  روز  هم  از  بام پايين نمي آمدند .  كله ي سحر  ، وقتي زن ها توي تكيه آش مي پختند . مرد ها و بچه ها روي بام ها دست هارا سايبان چشم مي كردند و جاده را مي پاييدند . اوضاع هيچ آباد ، حسابي قاطي شده  بود . پچ پچه ها  جاي خود را  به غرغر و  لنتراني  مي داد . يك ماه آزگار بود مردم از كار وبار افتاده بودند . نه خواب داشتند و نه زندگی  . از حال وحوصله افتاده بودند . هر روز يك قشقرقي  توي هيچ آباد راه مي افتاد. سر هيچ و پوچ   به جان هم مي افتادند. چند نفر  واسطه مي شدند . بعد ميان واسطه ها بگو مگو مي شد و  دوباره درگيري بالا مي گرفت . انبار ها و خمره ها ته  كشيده بود .ديگر چيزي پيدا نمي شد تا با آن آش پخت .  بس كه مردم  روز و شب آش نذري خورده بودند ، اسم آش حال شان را به هم مي زد . زن ها تا ديگ و  كمچه مي ديدند ، بالا مي آوردند . مردها ديگر حاضر نبودند براي تهيه  هيزم به صحرا بروند . تازه هيزم كجا بود ؟ هرچه خار وبته و تنه درخت بود ، سوزانده شده بود . صداي آن وري ها هم درآمده بود . هوار كشيد ن های شبانه و كندن و سوزاند ن هرچه خار وهيز م و درختان توي صحرا ، كفر آن وري ها را بالا آورده بود . دفعه ي آخري كه مرد ها به صحرا رفته بودند ،  آن وري ها با بيل به هيچ آبادي ها حمله كرده بودند و پسر حسن حمومي  از ناحيه گردن زخم برداشته بود . اگر هيچ آبادي ها ، كوتاه نيامده بودند ، ممكن بود خون به پا شود .  زخمي را كول كردند و به ده برگرداندند . صاف بردند وسط تكيه و خواباندند روي زمين . داشت محشري برپا مي شد . زن ومرد وكوچك وبزرگ ريختند توي تكيه . زن حسن حمومي ول كن نبود . صيحه مي كشيد وهر چه فحش و ليچار بود ،  بار كدخدا مي كرد . زار مي زد و يقه پاره مي كرد  :
" آخ پسرم از دست رفت . ديگر واسه ي من چي موند ه ؟ نه پسر ي توي خونه دارم و نه مردي بالاي سرم . حسن كه  توي راه شهر  گم و گور شد ،  پسرم را چرا از دستم  گر فتيد ؟"
سيد حسين ژاندارم بازنشسته جلو رفت و داد  زد :
" زن بس كن ! كي شوهرت  گور به گور شده ؟ رفته شهر . دير نكرده امروز و فردا پيداش مي شه . شايد هم بهش خوش گذشته . آخه از شهر خيلي تعريف مي كنن . زخم پسرت هم خوب مي شه چيزي نيست . "
زن حسن دست بردار نبود .  يك ريز به زمين وزمان فحش مي داد و كدخدا را نفرين مي كرد كه باعث و باني  اين كار شده است .  هيچ آبادی ها هيچ وقت اين جوري خسته و درمانده نبودند  . هر كس دنبال بهانه يي مي گشت . كدخدا اين روز ها  كم تر آفتابي مي شد . پيداش نبود . فقط پيغام مي داد . خودش را زده بود به مريضي و  از خانه بيرون نمي آمد . هوا را پس مي ديد .
*****

خبر زود تر از كدخدا به هيچ آباد رسيد . مثل باد از درز ها ي در وپنجره گذشت و توي خانه ها نشست .  در هيچ آباد دوباره ولوله افتاد .  بعضي ها مي گفتند بايد به پيشواز رفت . دسته يي مي گفتند كه بايد چراغاني كرد . عده يي مي گفتند پس قرباني چي ؟
ديگر چيزي براي قرباني نمانده بود .  جان دار وبي جانش  خورده شد ه بود .
مرد ها و زن ها دوباره روي  بام ها ظاهر شدند . دست ها را سايبان چشم كردند و افق را ديد زدند . از آسمان آتش مي ريخت . كي مي توانست نيم ساعت روي بام بند شود؟
انتظار بالاخره سر آمد . ننه عباس ، اولين نفري بود كه ديد .
" دارن مي آين ! "
ده ناگهان يك پارچه چشم شد . مردمك چشم ها دريده شد .
" كو ؟ چيزي پيدا نيست . "
ننه عباس راست مي گه .يه چيز هايي پيداست . "
روي پشت بام ها غلغله بود . همه گردن مي كشيدند . زن ها چادر به كمر ، تا كمر به جلو تا شده بودند . در  انتهاي جاده ، غباري ديده مي شد كه آرام آرام پيش مي آمد .  جمعي توي طويله پريدند و خر وقاطر سوارشدند و به سمت غبار هي كردند . زن ها و  مرد ها اين در وآن در زدند  وچند تا مرغ وخروس مانده از يورش آش نذري ، پيدا كردند و جلو دروازه آوردند .  بي بي زينب  كاسه يي پر آب در دست داشت   تا قبل از بسمل به قرباني ها آب بدهد .
حوالي عصر  ، غبار به پشت دروازه ي هيچ آباد رسيد . بالاخره انتظار سر آمد . سه نفر برگشتند . هيچ آبادي ها جلو دويدند . جشن گرفتند . زن ها و بچه ها كِل زدند . همه يادشان آمد  چيزي هم هست كه نامش خوشي و شادي  است . زدند و رقصيدند . دنبك و كمانچه در آمد . آخ چه روز ي ! چه لحظه هاي  خوشي . هيچ آبادي ها نفهميدند كي زمان گذشت و كي شب شد . هوا كه  تاريك  شد ، خواستند به  خانه هاشان بروند .
راستي امشب چي ؟  باز هم بايد هواركشيد  ؟  "
هيچ آبادي ها تازه يادشان آمد كه پسر بي بي مرجان  ، رجب سلموني و حسن حمومي براي چه به شهر رفته بودند .
" مش علي ! امشب چه كنيم ؟ "
"رجب ! باز هم هو ار بكشيم ؟  "
حسن ! تو يه چيزبي بگو ؟باز هم آش ؟  "
حسن حمومي به پسر بي بي مرجان نگاه  كرد و پسر بي بي مرجان  خيره شد به رجب سلموني .  رنگ شان پريده بود . تته پته  مي كردند و نمي دانستند چه بگويند .
دق مرگ مان كردين شما سه نفر ! پس از اين همه انتظار ،  لال موني گرفتين ؟ يه چيزي بگين بي انصاف ها ! شمارا فرستاديم شهر كه برامون خبر بيارين . چرا ماتتون برده ؟  "
حسن زبان باز كرد . مي خواست چيزي بگويد . اما زبان توي دهانش نمي چرخيد . مِن مِن كنان و دست و پا شكسته گفت كه خبر خوشي ندارد . خدا به داد هيچ آباد برسد .
مردم وا رفتند . شادي يا دشان رفت . خنده روي لب ها يخ زد . رقص  توي تن شان خشكيد . تنبك و كمانچه قايم شد .پير تر ها روي زمين ولو شدند . جوان ها دست به كمر گرفتند تا نيفتند .
رجب سلموني گفت :
"  يه راه مونده . اين را شهري ها مي گن  . "
" چه راهي ؟ "
" صاحب خواب بايد بره ؟"
" يعني مي گي كدخدا بايد از اين جا بره ؟ "
خبر مثل برق وباد توي هيچ آباد پيچيد . نه  فقط در هيچ آباد كه خبر به گوش آن وري ها و ده هاي دور وبررخنه كرد . نقل ونبات هر خانه و محفلي شد : آن كس كه اين خواب ناخوش را براي هيچ آبادي ها ديده ، كسي به جز كدخدا نبود  . او هم بايد بساط زحمت را جمع مي كرد  . جن خود كدخدا بود   .
" حالا كي بايد بره ؟  "
"همين فردا يا پس فردا . "
“ كجا؟ "
" هر جا كه راهش بدهند. "
خواب كدخدا دامن خودش را گرفت . همين دو سه روز پيش بود كه ننه عباس به او گفت اين آش را تو توي دامن ما گذاشته يي  . راهي نبو د. آيا  مي شد با بذل و بخشش  گاو وكوسفند و زمين ، ماندني شد ؟ بعيد بود. مساله بود و نبود هيچ آباد و هيچ آبادي ها بود . كوتاه نمي آمدند. مي ماند ، به زور بيرونش مي كردند . چاره يي نماند ه بود . كسي نبود توي اين معركه دست كدخدا را بكيرد . كدخدا مي بايست جل و پلا سش را جمع مي كرد . دست به كار شد . زمين و خانه را كه نمي شد كول كرد و باخود اين جا وآن جا برد . هر چه بردني بود  با خود   برد اشت  . دست زن و بچه را گرفت و همرا ه با گله گاو وگوسفند ، از آبادي بيرون زد .
سحر بود . هوا گرگ و ميش . اين جوري بهتر بود . هيچ آبادي ها خودشان را به كري و خواب زدند . از پشت دريچه هاي بسته كدخدا را مي ديدند كه داشت مي رفت . هيچ كس از خانه بيرون نيامد .  مي ترسيدند ، خواب كدخدا ، دامن آن ها را هم بگيرد .

*****
گاو وگوسفند ها جلو بود ند و كدخدا از پي مي رفت . چند اسب وقاطر دار وندار كدخدا را حمل مي كردند. گله  توي بيابان پخش و پلا مي شد و كدخدا و زن ودو دخترش  دنبالش  مي دويدند . كدخدا گله دارخوبي بود اما چوپان خوبي نبود . تا وقتي در هيچ آباد كدخدا بود ، گله اش را، هيچ آبادي ها  به چرا مي بردند و تر وخشك مي كردند. كدخدا  دو سه تا چوپان داشت .احتياجي نبود تا خود دنبال گله بدود . اما حالا چي ؟  حتا چوپا ن ها حاضر نشدند دنبال كدخدا راه بيفتند. كدخدا عرق ريزان به دنبال گله مي دويد . بچه هاش هر كدام از يك طرف و زنش از  عقب گله مي دويدند.  هنوز مسافتي راه   نيامده بودند كه پاك از پا افتادند .زن كدخدا زار مي زد و نفرين مي كرد :
" خدا ذليلت كنه مرد . اين هم خواب بود كه ديدي ؟ آواره مان كردي. ما را كجا مي بري مرد ؟  "
كدخدا خودش نمي دانست كجا مي رود . كجا بايد برود . راسته ی جاده خاكي را گرفته بود و پيش مي رفت .
“ آرام بگيرزن ! دنيا كه فقط هيچ آباد نيست . بالاخره جايي هم براي ما پيدا مي شود . خاك خدا تمام بشو نيست . يه وجب جا براي مان پيدا مي شود . ما  كه نمي خواهيم جاي كسي را تنگ كنيم . نترس .گوشه يي پيدا مي كنيم  . خدا را شكر كه دست مان خالي  نيست . "
كدخدا به زبان چيز ي مي گفت و به دل چيز ديگری . خودش هم مي دانست كه كار ها به همين آساني نيست  . می دانست خبر حركت او ، زودتر از خودش به آبادي هاي سر راه رسيده است . دل نگران بود.  از روستايي هاي سر راه واهمه داشت . نمي دانست با او وزن بچه هايش چه معامله يي مي كنند . حوالي غروب بود كه نخستين آبادي سر راه پيداشد . كدخدا به هر جان كندني بود ، گله را به پشت آبادي كشاند . آفتاب داشت فرو مي رفت . سايه ها دراز تر مي شدند . كدخدا به زنش گفت :
"همين جا بمانيد  تا من بروم و پرس و جويي بكنم . شب را كه نمي شود در بيابان خوابيد . "
كدخدا وارد آبادي شد . آبادي نگو ، خانه اشباح و ارواح بگو . آدم ها تا چشم شان به كدخدا مي افتاد ، مثل سايه مي خزيدند و در مي رفتند.  در ها تند تند بسته مي شد . هيچ كس رويي به كدخدا نشان نمي داد . كدخدا انديشيد: نه اين جوري نمي شود . بايد سر كيسه را شل كرد . فكري به خاطرش  رسيد . نزد زن و بچه برگشت  :
" زودتر آتشي روشن كنيد . "
و خودش به سرعت شاخ و برگ درخت چيد و چند بوته از زمين كند . آتشي رو شن كرد .  گوسفندی  زمين زد . خونش را ريخت . پوستش را كند . رو ي آتش انداخت  ومنتظر شد.
چيزي نگذ شت كه بوي گوشت كباب شده توي تمام  آبادي پيچيد . از درها و درز ها به خانه ها رسوب كرد و و توي دماغ اهل آبادي نشست .  يكي دو در و پنجره باز شد . مردم سرك كشيدند .
" آن  جا خبري هست ؟ "
" البته كه خبري هست . بوي كباب نمي شنوي ؟ نزديك بيا هم لقمه بشيم . "
اهالي ده ريختند . در چشم به هم زدني از گو شت وپوست  چيزي به جز مشتي استخوان نماند . كدخدا وزن وبچه اش مردم را نگاه مي كردند . از فرط خستگي همان كنار آتش خواب شان برد .دمدمه هاي سحر بود كه كدخدا از خواب پريد . آتش هنوز دود مي كرد . چند سگ استخوان ها ي مانده را به دندان مي كشيدند . مردم به خانه هاي شان  رفته بودند .آبادي  هنوز در خواب بود .
روز از نو ، روزي از نو . كدخدا گله را حركت داد . خاك و صدا بلند  شد. با دود در آميخت . درِ هيچ خانه يي باز نشد . هيچ كس دعاي خير ي بدرقه راه شان  نكرد . باز هم كدخدا يك طرف گله ، بچه هايش يك طرف ديگر و زنش در آخر. جاده باريك وبي انتها را گرفتند و پیش رفتند . كسي حرفي نمي زد . كدخدا در دل به خود نفرين مي كرد كه اين آش را در دامن خود گذاشت .
" نمي شد زبانم بند مي آمد و خواب را باز گو نمي كردم ؟  "
ممكن بود هيچ آباد زير و رو شود ؟  "
به درك كه شد . وقتي من نيستم چه فرقي مي كند باشد یا نباشد. "
" بهتر از آوارگي و دربدري توي اين بيابان نيست ؟ هيچ آباد قرص ومحكم سر جاش است ، اما من زير ورو شده ام .  "
كدخدا نگاهي به عقب انداخت . زنش پا به زمين مي كشيد و جلو مي آمد . بچه هايش در آن سوي گله ، با يك چوب  در دست ، اين  سو وآن سو مي دويد ند .
كدخدا حال خوشي نداشت . مي خواست همان جا بنشيند و سيرگريه كند. اگر شرم اززن و بچه نبود ، حتما اين كار را مي كرد . با گوشه ی آستين ، قطره هاي اشك راكه به پهناي  صورت  می دويد ، پاك كرد . دولا شد، قلوه سنگ بزرگي از زمين برداشت و با تمام نيرو به طرف بزي كه از گله جداشده بود پرت كرد .


*****
غروب كه شد ، كدخدا دومين روز از سفرش را تمام كرد . راه زيادي نيامده بود . قصه ي شب گذشته ،  دوباره مي بايست تكرار كرد . كدخدا خوب مي دانست كه نمي تواند وارد  آبادي بشود . اين را از رفتار اهل آبادي هاي سر راه دريافته بود . دوباره بوته و هيزم و كُنده درخت جمع كرد . آتشي بر افروخت . دو تا گوسفند كشت . بوي كباب راه انداخت و دهاتي ها را دور خود جمع كرد . كدخدا در تنهايي مي مرد . او در ميان نفرت ديگران مي توانست زندگي كند . امادر تنهايي از پاي در مي آمد . تا وقتي كه در هيچ آباد كدخدا بو د، هيچ آبادي ها -  خواسته يا ناخواسته -   برايش مي دويدند . گوسفند مي كشتند . آتش روشن مي كردند و كدخدا توي ايوان خانه اش مي نشست ، به پشتي تكيه مي داد . قليان دود مي كرد و دستور مي داد . دور و برش هميشه عده يي مي رفتند و عده يي مي آمدند .  هرچه  داشتند يا به اكراه يابه رضايت براي كدخدا مي آوردند . ماست ، سر ماست ، كشك ، دوغ ووو...در خانه هميشه بازبود .فقط آخر شب بسته مي شد آن هم  از ترس اين كه  جانوري پا توي  خانه نگذارد . كدخدا مي دانست خيلي از اين   ها يي كه دور وبرش مي پلكند ، از او نفرت دارند . اما جرات نمي كنند ابراز كنند . كدخدا از ديدن اين آدم ها كيف مي كرد . ترس ، احترام مي آورد .
- اصلا مهم  نيست كه مرا دوست دارند يا از من متنفرند . مهم اين است كه به من احترام مي كذارند . حرف مرا مي خوانند .  نديدي وقتي پيغام دادم آب در دست داريد ، زمين بكذاربد و خودتان را برسانيد ، چه جوري مردم از در وديوارخانه  و از كول هم بالا مي رفتند ؟ اي كاش پاي همه شان مي شكست و نمي آمدند . ”
آتش در تاريكي شب شعله مي كشيد . دهاتي ها هر يك تكه گوشتي در دست داشت . كدخدا در كنار آتش نشسته بود و خيره به مردم نگاه مي كرد . در دل هر چه دشنام و لعنت در عالم بود ، نثارشان مي كرد . وقتي فكر مي كرد تا ساعتي ديگر ، تنها خواهد شد و  دوباره مجبور است شب را تا صبح در بيابان بگذراند ، مهره هاي پشتش مي لرزيد .
“ نگاه كن با چه حرص وولعي ، گوشت ها را به دندان مي كشند ؟  عيد شان است . چنين شبي را به خواب هم نمي ديدند . بخوريد .  مال بي صاحب و غريب است .  بي كس وكار و آواره است . از دست تان مي رود . فرصت از دست مدهيد . ”
كدخدا با خود در كلنجار بود . زندگي را از دست رفته مي ديد . با خود فكر مي كرد :
“خوب بعدش چي ؟ تاكي بايد  بپزم و جلو ي شان بگذارم ؟ اگر در  هر منزلي خون دو تا گوسفند را بريزم ، دست آخر براي خودم چه  مي ماند ؟  يكي پيدا مي شود تا بگويد دستت درد نكند  ؟ كسي هست  بگويد:  شب توي بيابان و وسط اين همه  مار وعقرب نگذران ؟  ”
ساعتي گذشت. اهل آبادي هر چه توانستند خوردند . بقيه را هم بردند . بي بفرما يا تعارفي راه شان را كشيدند و رفتند. كدخدا  در كنار آتش نيم سوخته با زن و بچه تنها ماند . خستگي يك عالم روي دوش هايش بود . از ديشب تا به حال ، نه او ونه زن وبچه هاش ، لب به غذا نزده بودند . كدخدا توي فكر وخيال روزها ي ديروز وفردا بود كه  پلك هايش سنگين شدند و روي هم افتادند و اصلا نفميد كه كي به خواب رفت .

*****
سی و پنج روز گذشت . كدخدا اگر از كوه هم بود ، از پا مي افتاد . زن و بچه هايش را كه ديگر نگو  . انگار آب شده بودند .  پاره  هايي استخوان  كه روي پا ايستاده بودند وجلو مي رفتند . مرگ در گودي چشم ها ي شان لانه كرده بود .  تنها مقاومت غريزي آن ها بود كه زند ه نگه شان مي داشت. خودشان هم از اين همه جان سختي تعجب مي كردند  . وقتي آن شب ، كدخدا با چشمان اشك بار ، آخرين گاوش را برزمين زد و كارد برهنه را بر گلوي آن  آشنا كرد ، مي دانست كه اين آخرين منزلگاه او خواهد بود . جماعتي كه آتش تند وتيز را در بيرون از ده ديده بودند و بوي كباب ، مست شان كرده بود ، ريختند . گاو  پخته و نپخته را دريدند . با چنگ ودندان تكه تكه اش كردند ، هركدام سهمي از آن برداشتند و در ميان هياهو و فرياد ، هر كدام گوشه يي نشستند و مشغول خوردن شدند . تنها كدخدا و زن و بچه هايش بودند كه مات وساكت در گوشه يي كز كرده و به سياه بختي خود اشك مي ريختند . كدخدا به آتشي كه زبانه مي كشيد ، خيره شده بود . خود را مي ديد كه در وسط آتش ايستاده و دارد كباب مي شود . مردم مي آمدند ، هر كدام تكه يي از گوشت او را مي كندند و گوشه يي مي نشستند و گاز مي زدند . به  زودي فقط مشتي استخوان از او مي ماند . در دور دست ها سگ ها را مي ديد كه نزديك مي شدند . منتظر استخوان بودند. كدخدا ناگهان از جا برخاست . جيغي كشيد  و وحشت زده در سياهي شب گريخت . چند نفر كه مشغول خوردن بودند ، سر بر گرداندند و او را نگاه كردند . دو سه نفر به دنبال كدخدا دويدند . او را گرفتند . كشان كشان باز گرداندند . كدخدا هم چنان  فرياد مي زد. به زنش نگاه مي كرد و كمك مي خواست. مي گفت  : “ من گاو نيستم . كدخدايم . گوشتم تلخ است . مرا نكشيد . مرا نسوزانيد . ” مردم او را نگاه مي كردند . بعضي ها مي خنديدند . يكي گفت :
-  طناب بياوريد تا او را ببنديم . زده به سرش . ديوانه شده است . ”
كدخدا را طناب پيچ كردند .گره روي گره زدند .  در خاك مي غلتيد و ناله مي كرد و جيغ مي كشيد : “ مرا نسوزانيد . من گاو نيستم . ”
آتش داشت ته مي كشيد كه  آخرين دسته به خانه هاي شان بازگشتند. ديگر كسي نماند .  زن و بچه هاي  كدخدا بالاي سرش  آمدند . اشك شان با  خاك ماسيده بود . زن چند قطره آب در حلق شوهر  ريخت . سعي كرد گره ها يش را باز كند .كدخدا  مانند گاو  زخمي خرخر مي كرد و به خود مي پيچيد .
*****

با صداي دهل بيدارشد . سحر بود . هوا گرگ وميش . در انتهاي آسمان ، انگار چيزي آتش گرفته بود . رنگ هاي سرخ وزرد  به هم مي ريخت و افق را روشن مي كرد .  كدخدا زودتر از همه چشم با زكرد . هيكل مچاله شده اش  را راست كرد . صدا ي خفه يي از سمت پايين جاده مي آمد و نزديك ونزديك تر مي شد . دسته يي دهل زن از انتهاي جاده پيدا شدند . بر دهل مي كوبيدند و جلو مي آمدند . صداي دهل در فضا ي خلوت و خاموش بيابان مي پيچيد . از توي ده چند نفر سر ك كشيدند:
“  - آن جا خبري شده ؟ "
دهل زن ها به پشت آبادي رسيدند و ايستادند و با شدت بيشتر بر دهل كوبيدند .  يك دست  سياه پوشيده  بودند . سر ها طاس وبي مو و صورت ها در زير ريش هاي انبوه ، پنهان بود . يكي شان كه   سر دسته مي نمود ، با دست به دهل زنان اشاره كرد . دهل زنان دست كشيدند . سر دسته ، صدارا صاف كرد و بانگ زد :
"اي مردم آبادي! به ميمنت عبور كدخداي جديد هيچ آباد  ، خيرات بدهيد.اگر داريد گاوي نذر كنيد . اگر نداريد گوسفند بدهيد . با زهم اگر نداريد مرغي  پيش كش كنيد . كدخداي تازه هيچ آباد از اين راه مي گذرد .قدمش مبارك است و براي شما فراواني و ارزاني مي آورد . "
كد خداي جديد  ، از خم جاده پيدا شد . او به جلو و دسته يي از عقب مي آمدند . مشتي گاو وگوسفند ، انعامي دهاتي هاي سر راه ، كمي دورتر در حركت بود . كدخدا ی جدید آمد و آمد تا نزديك آتش خاكستر شده رسيد . ايستاد . به سه چهار نفر ي كه در خاك به خود مي پيچيدند ، نگاهی انداخت . كدخداي سابق را  می شناخت . نزديك تر آمد .  خم شد . سر را نزديك كرد . آ هسته در گوش او چيزي گفت  . رنگ كدخدا سفيد شد . دهانش واماند و به خاك افتاد .
هيچ كس تا امروز ندانسته است كه كدخداي تازه ی هیچ آباد، درگوش كدخداي سابق چه گفت ؟









































  





نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

پنجره ها از بودلر

ادبیات و هنر باروک

ویکتور هوگو