موسیقی

روی دیوار ها می نویسیم 


ادای احترام به تمامی قربانیان خشونت و جنگ در هرگوشه جهان و برای آنان که تنها به صلح می اندیشند.

در پیرامون مان، همه جا
نشانه هایی از امید درون  نگاه ها وجود دارند
این امید ها را روی کاغذ بیاوریم
زیرا رد شان در سیاهی شب پاک می شود
 ما روی دیوارها نام کسانی را که دوست داریم می نویسیم

پیام هایی برای روزهای آینده
ما روی دیوار ها با جوهر خون مان می نویسیم
طرح هایی می کشیم، از آن چه باید بگویند.
روی دیوار ها نیروی خیال ها و رویا های مان را می نویسیم

امید ها ی مان به سان نقاشی های دیواری است
روی دیوار ها می نویسیم تا تنها عشق   
جهان خفته را در روزی زیبا بر خیزاند.
درهم می ریزیم فردا درون شعری چهره های همه رنگ مان را

روی دیوار ها نام کسانی را  که دوست داریم می نویسیم.
 از واژه های حک شده،
تا فراموش نشوند
در هم می ریزیم فردا
در یک ترجیع بند
همه رنگ ها و نژاد ها را ....
برگردان: رحمت بنی اسدی

************************************************************
 مهاجران 
                                  

براساس گزارش سازمان ملل از سال 2013 تا کنون ، 6 میلیون نفر بر جمعیت پناهنده جهان افزوده شده است که عمدتا ناشی از جنگ در خاورمیانه و آفریقاست. این گزارش تعداد پناهندگان و آوارگان جهان  بعد از جهانی دوم را  51میلیون و دویست هزار نفر می داند.
جنگ سوریه تاکنون 2 میلیون و پانصد هزار نفر پناهنده و 6 میلیون و 500 هزار نفر آواره داشته است که از خانه و زادگاه شان گریخته و آواره شده اند. هم چنین از اول امسال تاکنون، یک میلیون پناه جو به اروپا پا نهاده اند.
  لازم به یاد آوری است که بزرگ ترین فاجعه قرن هم چنان با افزایش قربانیان در دریای مدیترانه در حال تکوین است. از سال 2000 تاکنون ، بیش از 22 هزار نفر که از جنگ و  ویرانی گریخته بودند،  در مدیترانه غرق شده اند، آن سان که مدیترانه  را گورستان پناه جویان نام نهاده اند.  آخرین رخ داد دیروز بود و 18 قربانی گرفت. 
ترانه " مهاجران " با صدای شارل آزناوور خواننده ارمنی الاصل فرانسوی را در زیر می شنوید:
گمان می بری چگونه به این جا رسیده اند؟
آمده اند با جیب های خالی و دست های تهی 
برای کار ورنج بازو های شان
و بارور ساختن زمین های بی حاصل
می پنداری چگونه  باقی مانده اند؟
 مانده اند ، در رنج هم چون دوزخیان زمین
بی آن  که بتوانند سرشان را بالابگیرند
تا احساس کنند به خدا نزدیک اند.
می بینی شان، سرشار از شور و دانایی
پرورده یک معبد  در روزگار از دست رفته
می اندیشی چگونه  تاب آورده اند؟
 تاب آورده اند، باورمند و آرزومند
جسور و شجاع  برای کودکان شان
 تا دنیایی دیگر گونه بسازند
این مهاجران.
خیال می کنی چگونه آن ها خورده اند؟
آن ها خورده اند، گاو مقدس لجام گسیخته یی را
که تباه تان می کند یا می سازدتان
خیال می کنی  که چگونه آن ها دوست داشته اند؟
آن ها دوست داشته اند، با امید خوشبختی نخستین زاده شان
که خون شان را قاطی کنند
هم چنان که سنت ها و لهجه های شان را.
آن ها به زودی  در جهانی از نو ساخته شده
بدون " هولاکوست " و بدون " گِتو"
چگونه باور داری که آن ها پیروز شده اند؟
پیروز شده اند، وفتی که جرات لازم بود
چگونه باور داری که آن ها رنج برده اند؟
آن ها رنج برده اند، با توصیف هایی که از جهنم می دهند
با قلم ها و قلم مو های شان
پیکاسو این را به دست داد.

چگونه می پنداری که آن ها پیکار کرده اند؟
آن ها پیکار کرده اند، با عشق به حرفه شان 
تا جایی که زندگی شان را وقف آن کرده اند
به یاد آور ماری کوری را
با دستان شان
برای فردا کار کرده اند
نمونه یی از خدمت به نوع بشر
چگونه می پذیری که آن ها به فرجام رسیده اند؟
 آن ها به فرجام رسیده اند، با گذاشتن اندکی از نبوغ شان
در آن چه که انسان همواره
زیبایی خلق می کند و عظمت می افریند
مهاجران
برگردان: رحمت بنی اسدی 
.....................................*************************************************************




تصور کن هیچ بهشتی در کار نیست
آسان است اگر تلاش کنی
و هیچ جهنمی در زیر پایمان نیست
بر بالای سرمان تنها آسمان است
تصور کن همه انسان‌ها
برای امروز زندگی می‌کنند ...

تصور کن هیچ کشوری نیست
تصورش سخت نیست
هیچ بهانه‌ای برای کشتن یا مردن در راهش نیست
چنان که مذهبی وجود ندارد
تصور کن همه انسان‌ها در صلح زندگی می‌کنند

شاید بگویی من رؤیا می‌بینم
اما من تنها نیستم
من امیددار روزی هستم که تو به ما بپیوندی
و جهان یکی شود

تصور کن مالکیتی وجود ندارد
تعجب می‌کنم اگر بتوانی
نیازی به حرص یا گرسنگی نیست؛
برادری بشر.
تصور کن همه مردم
زمین را با یکدیگر قسمت می‌کنند...

شاید بگویی من رؤیا می‌بینم
اما من تنها نیستم
من امیدوار روزی هستم که تو به ما بپیوندی
و جهان یکی شود

--------------------------------------------
جان لنون در یک مصاحبه

برگردان و کوتاه شده توسط حسین توسلی

جان لنون می گفت آرزو دارد برمردمی که زیر ستم اند تاثیر بگذارد، به نحوی که خودشان بیدار شوند و ابتکار عمل را به دست بگیرند. صمیمیت و صداقت او در این آرزو برجسته ترین خصوصیتش بود. متاسفانه خود او نتوانست شاهد تاثیر کار صمیمانه اش در جهت این هدف انسانی و عمیقا دمکراتیک باشد. اما نزدیک به یک ربع قرن بعد از این که گلوله ای در سنترال پارک نیویورک برای همیشه به زندگی او خاتمه داد، صدای او در برابر قدرتمندانی که در اجلاس سازمان تجارت جهانی در مکزیک جمع شده بودند، با قدرتی هرچه تمام تر طنین انداخت و مردمی که هزاران کیلومتر راه را برای اعتراض به نابرابری تحمیل شده بر مردم بی قدرت جهان پیموده بودند، همراه جوانان معترض شروع به خواندن اثر ماندگار او ,تصور کن, کرده و ترانه را همانطور که او میخواست به سرود اعتراض و احقاق حق دمکراتیک مردم تبدیل کردند. نفوذ کلام جان لنون یک بار دیگر احیا شده است و باز هم با قوتی که بلافاصله برای خفه کردن آن به سرعت دست به کار شدند. این بار نه از طریق محدودکردن یا در انزوا گذاشتن او، بلکه به کمک مداد پاک کن و زدودن مضمون پیامش . چند ماه پیش نشریه اکونومیست حتی در یکی از سرمقاله های خود در باره جهانی سازی تا آن جا پیش رفت که جان لنون را ,سرمایه داری, خواند که آهنگ معروف ,تصور کن, را برای تبلیغ جهانی سازی خوانده است! بیشتر از این نمیتوان وحشت خود را از حقیقت نشان داد. همین کار در ۲۵ امین سالگرد قتلش در یادنامه های مختلف در رسانه های وابسته به قدرت ها به طرق گوناگون صورت گرفت. حقیقت این است که جان لنون رهبر سیاسی نبود، اما مظهر اعتراض خودبخودی نسل جوان معاصر خود بود به بی عدالتی و تبعیض، بی قدرتی مردم و تلاش اقلیت صاحب قدرت و ثروت برای کنترل مردم بوسیله زور و ریا.او همچنین روحیه نسل معاصرش علیه جنگ ویتنام را بازتاب داده و باجنبش ضد جنگی که در نتیجه آن گسترش یافته بود، عمیقا همدل بود.

برای قضاوت در باره جان لنون بهتر است افکار و احساسات جان لنون را از زبان خود او بشنویم. در سال ۱۹۷۱ طارق علی و رابین بلاکبورن مصاحبه ای با جان لنون صورت دادند که از اسناد شناخته شده آن دوران است.طارق علی خود یکی از سازمان دهندگان برجسته دادگاه راسل بود. چهره جان لنون واقعی در این مصاحبه به خوبی پیداست: اشتیاق او به حقیقت و به رفع ستم از مردم. نفرت عمیقش از ستمگران وریاکاران، صداقت زیبا و شور فوق العاده اش. سرگردانی ها و نگرانی هایش... و او حرف های جالبی دارد: درباره فرهنگ، سیاست و طبقه. در باره طغیان خودش و جرج هاریسون علیه جنگ ویتنام و فشار بر بیتل ها برای ساکت ماندن در مورد آن. در باره نقش مذهب در کارهای اولیه اش. درباره استفاده قدرت از مذهب و شورش مقامات علیه او وقتی که با مذهب در افتاد.در باره موسیقی فولکلورآمریکایی و اروپایی،موسیقی سیاهان، بلوز و البته راک اند رول.در باره مقاومت سنتی بی بی سی در برابر لهجه های شهرستانی و انقلاب بیتل ها در این زمینه. در باره دولت ویلسون و کمک به رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی. در باره انقلاب و کیش شخصیت. در باره رابطه کارگر و دانشجو. در باره مساله برابری جنسی ... مصاحبه را طارق علی برای کتاب جدیدش ,سال های نبرد خیابانی, که توسط انتشارات ورسو منتشر شده تنظیم کرده و نسخه ای از آن در نشریه اینترنتی کانتر پانچ چاپ شده است. مصاحبه بسیار بلند است. در این جا چکیده ای از آن را که آزاد ترجمه شده می خوانید.

قدرت براى مردم

کانترپانچ. ۸ دسامبر ۲۰۰۵

جان لنون: به واقع مضحک است. چگونه مى توان از قدرت براى مردم دم زد بدون این که درکى از این داشته باشى که مردم شامل هر دو جنس است.

مذهب و سیاست
طارق علی: آخرین آهنگ های تو و حرف هایی که اخیرا در مقابل عموم زده ای بویژه مصاحبه ات در نشریه رولینگ استون حاکی ازآن است که نظراتت هرچه بیشتر رادیکال و سیاسی می شود. کی این تحول شروع شد؟
جان لنون: میدانید من همیشه ذهنیت سیاسی داشته ام و علیه وضع موجود بوده ام. وقتی شما در شرایطی شبیه شرایط من بزرگ شده باشید، بطور بدیهی از پلیس به عنوان یک دشمن طبیعی می ترسید و متنفر می شوید. از ارتش بدتان می آید و آن را چیزی می بینید که این و آن را می گیرد و میبرد و یک جایی مرده اش را رها می کند.
می خواهم بگویم که این اساسا یک چیز کارگری و مربوط به طبقه کارگر است، هرچند وقتی سن آدم بالا میرود، ساییده شده، آدم خانواده ای دست و پا می کند و سیستم او را می بلعد.
در مورد من، هرگز غیر سیاسی نبودم، هرچند مذهب طوری روی این سایه می انداخت. این ححدود سال ۶۵ یا ۶۶ بود، مذهب محصول مستقیم چرندیات مربوط به سوپر استار شدن بود.[ اشاره به آهنگ معروف religion]. مذهب مجرایی بود برای بروز سرکوب شدگی من. فکر مى کردم خوب چیز دیگرى نیز در زندگی باید وجود داشته باشد؟ مگرنه ؟ این که داریم آن نیست ؟ اما به هر حال من به نوعى سیاسى بودم. در دوکتابی که نوشته ام، ضربه هایی به مذهب هست و یک نمایش در باره یک کارگر و یک سرمایه دار هم هست. من از بچگی به سیستم نیش زدم. در مدرسه عادت داشتم روزنامه درست کنم و آن را پخش کنم. آن ها در حالیکه به پشت من می زدند می گفتند در باره طبقه ام عمیقا آگاهی دارم. چون میدانستم چه بر سر من می آید و از ستم طبقاتی که بر سر ما می آمد با خبر بودم. این بود اصل ماجرا ولی در طوفان بیتلیسم این از دست رفت. من موقتا از واقعیت جدا شدم.

نافرمانی در مقابل قدرت

طارق علی: فکر می کنی علت موفقیت نوع موسیقی تو چه بود؟
جان لنون: خوب، آن زمان فکر می کردند این یک پیروزى براى طبقه کارگر است، اما حالا که به گذشته نگاه مى کنم مى بینم که این هم مثل همان معامله حقه بازانه ای بود که با سیاهان کردند. درست مثل همان بود که سیاهان اجازه یافتند دونده یا بوکسور بشوند و یا برای مردم برنامه تفریحی جور کنند. این انتخابی است که در برابر شما می گذارند: حالا به تو مجال می دهند ستاره پاپ بشوى و این واقعا همان چیزى است که من در آهنگ ,قهرمان طبقه کارگر, مى گویم. همانطور که در مصاحبه با رولینگ استون[ یک نشریه مترقی در آن دوره.م] هم گفتم هنوز هم این همان عده هستند که قدرت را در دست دارند. سیستم طبقاتى یک ذره هم تغییر نکرده است.
البته خوب حالا یک عده زیادى از مزد بگیران و تعدادی از بچه های اهل مد طبقات متوسط[لنون طبقه متوسط را به عنوان طبقه داراتر به کار می برد نه به عنوان طبقه کثیرالعده ای که اکنون رایج است.] که لباس تر و تمیز دارند با موهای بلند میگردند. اما هیچ چیز عوض نشده به جز این که ما کمی لباس مان را تغییر داده ایم و همان لعنتى ها را به حال خود واگذاشته ایم که بر همه چیز حکومت کنند...

طارق علی: چه وقت شروع به سرپیچى از نقشى کردی که به عنوان بیتل به تو تحمیل شده بود.
جان لنون: , حتى در دوران اوج بیتل ها هم من با این نقش در می افتادم، همینطور جرج (هاریسون). ما چند بار به آمریکا رفتیم و اپشتاین Epstein ( نام مدیر تولید) همیشه سعى مى کرد به ما حقنه کند که چیزى در باره جنگ ویتنام نگوییم. زمانى رسید که من و جرج با خود گفتیم که خوب این بار که از ما سوال کنند خواهیم گفت ما با این جنگ مخالفیم و به نظر ما آنها باید بى تاخیر آنجا را ترک کنند. و ما همین کار را هم کردیم. در آن زمان این چیز تقریبا رادیکالى بود؛ خصوصا براى 'Fab Four' [گروه چهار نفره بیتل ها] . برای شخص من این اولین باری بود که فرصت پیدا کردم پرچم را اندکی به تکان بیاورم. اما به خاطر داشته باشید که من همیشه احساس خفقان مى کردم. ما همگى به شدت تحت فشار بودیم و به سختى مهلتى مى یافتیم که افکار خودمان را بیان کنیم. با آن تورهاى فشرده و کار مداوم و با توجه به این که ما اغلب در پیله اى از رویاها و اسطوره ها نگه داشته مى شدیم. وقتی شما سزار باشید و همه چیزهای خوب و دختران زیبا را به شما بدهند خیلی سخت است که شما بگویید نمی خواهید شاه باشید، می خواهید واقعی باشید.

در این مسیر دومین کار سیاسى من وقتی بود که گفتم ,بیتل ها از عیسى مسیح بزرگترند., این واقعا فضا را شکست و در آمریکا به خاطر این حرف نزدیک بود مرا بکشند. این یک تکان بود براى جوانانى که از ما الگو مى گرفتند. تا آن زمان قاعده ناگفته اى حکم مى کرد که ما از پاسخ دادن به سوالات ,حساس, خوددارى کنیم.هرچند من همیشه روزنامه می خواندم، میدانید تکه های سیاسی را.
اطلاع دایمی از این که چه در اطراف ما می گذرد مرا به خاطر این که چیزی نمی گفتم شرمنده می کرد. من منفجر شدم چون دیگر نمی توانستم به این بازی ادامه دهم. از حد تحمل من گذشته بود. البته رفتن به آمریکا فشار روی مرا زیاد کرد، بویژه که جنگ در آن جا جریان داشت.

رابین بلاکبرن: آیا از همان اول یک بازی دو گانه در رابطه با کار شما جریان نداشت؟
جان لنون: بله اولین کاری که ما کردیم این بود که شهرستانی ,اهل لیورپول, بودن خود را به همه ی جهان نشان دادیم. قبل از آن هرکس از لیور پول می آمد باید لهجه خود را عوض می کرد تا به بی بی سی راه می یافت. اما ما حاضرنشدیم به این بازی تن در بدهیم. بعد از بیتل ها همه سعی می کردند لهجه لیورپولی داشته باشند.

طارق على: می شود گفت تو افکار سیاسى داشتى حتى همان زمان که به نظر می آمد داری انقلاب را زیر ضرب می گیری؟ [ اشاره به آهنگ revolution]
لنون: آها، قطعا. انقلاب. دو نسخه متفاوت از آن آهنگ وجود داشت. ولی چپ زیر زمینی فقط یک نسخه را انتخاب کرد، آن را که می گفت ,روی من حساب نکنید,. در نسخه اصلی که روی صفحه آمد گفته می شد : ,مرا هم حساب کنید, من هردو را انتخاب کردم چون مطمئن نبودم. یک نسخه سوم بود که موزیک خالص بود و وسط موزیک مردم فریاد می کشیدند. من فکر می کردم با موزیک تصویر یک انقلاب را نقاشی می کنیم. میدانید من اشتباه می کردم. اشتباه این بود که این ضد انقلاب بود. در نسخه ای که به صورت سینگل منتشر شد من می خوانم ,وقتی از انهدام صحبت می کنید روی من حساب نکنید, من نمی خواستم کشته بشوم. من واقعا چیز زیادی در باره مائوئیست ها نمى دانستم. فقط به نظرم می آمد آن ها تعداد شان کم است با وجود این خودشان را به رنگ سبز در می آوردند و جلوی پلیس می ایستادند تا آن ها را بگیرد. به نظرم این کار عاقلانه نمی آمد. فکر می کردم انقلابیون کمونیست اصلی بهتر ای از این این خودشان را سازمان میدادند و دوره نمى افتند همه جا جار بزنند که من کمونیستم! احساس من این طور بود. من سوال مطرح می کردم. به عنوان عضوی از طبقه کارگر من همیشه به روسیه و چین و هرچیزی که در رابطه با طبقه کارگر اتفاق می افتد علاقمند بودم ولی بازی کاپیتالیستی را ارائه می دادم. زمانى هم بود که من به شدت قاطى چرندیات مذهبى شده بودم. دوره افتاده بودم و مى گفتم که من ,کمونیست مسیحى, هستم، اما همچنانکه یانو [نام یک روانکاو.م] مى گوید: مذهب جنون قانونی است. به کمک تراپی بود که از همه این چیزها خلاص شدم و توانستم دردهای خودم را حس کنم.

رابین بلاکبرن: این راونکاو که توگفتی، اسمش چی بود؟
جان لنون: یانوو... خوب متد او این است که تو تمام دردهایى را که از زمان کودکى در وجود خودت انباشته کرده اى حس کنى. من بایستى این کار را مى کردم که بتوانم تمامی افسانه هاى مذهبى را در خود بکشم. در تراپى تو واقعا مجبورى که کلیه لحظات دردآور زندگى ات را دوباره حس کنى. این مشقت باراست. مجبورت می کند تشخیص بدهی دردهایت، همان دردهایی که باعث می شود با هراس و قلبى که مى طپد از خواب بلند شوی، دردهاى توست و نه محصول کسى آن بالا درآسمان. نتیجه رفتار پدر و مادرت و شرایط زندگی ات است...

هنر و سیاست

طارق علی: موفقیت توبه حدی رسید که در خواب کسی هم نمی آید.
جان لنون: ...
دوران فجیعى بود. منظور من آن شادى هاى اولیه مربوط به موفقیت نیست - مثل ضبط اولین آلبوم یا اولین سفر به آمریکا. اول به نوعی برای خودمان هدف تعیین کرده بودیم که به بزرگى الویس بشویم. حرکت به طرف جلو یک چیز بزرگی بود. اما رسیدن به آن در عمل به بزرگترین سقوط تبدیل شد. من فهمیدم باید دایم همان کسانی را راضی کنم وقتی بچه بودم ازآن ها همیشه نفرت داشتم. این چیزى بود که مرا دوباره به واقعیت بازگرداند. من شروع کردم به درک این که همه ما ذلیل و زیر ستم هستیم و به همین دلیل من مى باید کارى بکنم. هرچند نمی دانم جای من کجاست.

رابین بلاکبرن: خوب، به هر حال سیاست و فرهنگ به هم مربوط اند، نه؟ منظورم این است که کارگران را در لحظه حاضر با فرهنگ منکوب می کنند نه با تفنگ..
جان لنون: آن ها را تخدیر می کنند...
رابین بلاکبرن: و این که با فرهنگ آن ها را تخدیر می کنند، چیزی است که هنرمند میتواند به این کار کمک کند یا جلوی آن را بگیرد.
جان لنون: این کاری است که من سعی می کنم در آلبوم هایم و در این مصاحبه ها بکنم. کاری که تلاش می کنم انجام بدهم این است که تا آن جا که می توانم روی مردم تاثیر بگذارم. روی همه آن ها که هنوز رویایی دارند و در ذهن شان یک علامت سوال هست. دوران رویای آشفته به سر رسیده است. این چیزی است که من سعی می کنم به آن ها بگویم.
رابین بلاکبرن: در گذشته هم مردم سعی می کردند آهنگ های بیتل ها را بگیرند و با کلمات دیگر بخوانند. مثلا یلو ساب مارین 'Yellow submarine' . چندین نوع آن را می خواندند. در یکی از اعتصاب ها می خواندند, ما همه زنده ایم به نان و مارگارین,.

جان لنون: من این دوست دارم. من خوشم می آمد وقتی در مسابقات فوتبال جمعیت می خواند ,ما همه حالا با هم هستیم, این یکی دیگر بود. همین طور از این خوشم می آمد که مردم آمریکا می خواندند,به صلح فرصت بدهید,.چون در ذهن خودم آن را این طور نوشته بودم. دلم می خواست به جای 'We shall overcome' که از سال های ۱۸۰۰ مانده، یک چیزی از زمان خودمان بخوانند. من یک وظیفه ای احساس می کردم که آهنگ هایی بنویسم که مردم آن را دسته جمعی و یا در تظاهرات بخوانند. به همین دلیل است که حالا آهنگ هایم را برای انقلاب تنظیم می کنم...

رابین بلاکبرن: ما تعداد معدودی آهنگ های انقلابی داریم که از قرن نوزدهم است. آیا در سنت موسیقی ما چیزی می بینی که بتوان از آن به عنوان آهنگ های انقلابی استفاده کرد؟
جان لنون:وقتی من شروع کردم، راک اند رول خودش برای مردم هم سن من در آن موقع یک انقلاب اساسی بود. ما به چیزی پرسرو صدا و واضح احتیاج داشتیم که آن همه عدم بی احساسی و ستمی را که بر ما می رفت بشکند. ما کمی آگاهانه با این شروع کردیم که نشان بدهیم داریم از آمریکایی ها تقلید می کنیم. ولی وقتی عمیقا به کار موسیقی پرداختیم دریافتیم که نیمی از آن موزیک سفیدهای روستایی و وسترن white country and western است و نیمی ریتم سیاهان و بلوز blues است. بیشتر آهنگ ها از اروپا و آفریقا به آن جا رفته بود و حالا این ها به سوی ما بر می گشت. بسیاری از بهترین آهنگ های دیلون از اسکاتلند، ایرلند و انگلستان آمده است. این یک نوع تبادل فرهنگی است. هرچند جالب ترین آهنگ ها به نظر من مال سیاهان است، چون آن ها ساده ترند. آن ها یک جوری پائین تنه آدم را به حرکت در می آورند که خود نو آوری است و بعد بیشتر آن ها آهنگ های مزرعه هستند که درد آن ها را به نمایش می گذارد. آن ها نمی توانستند درد خودشان را روشنفکرانه بیان کنند، بنابراین با چند کلمه می گفتند که ما به سر آن ها چه می آوریم. بعد بلوز شهری بود که مقدار زیادی از آن راجع به سکس و جنگیدن بود...

رابین بلاکبرن: تو می گویی موزیک روستایی و وسترن از آهنگ های فولکلور اروپایی گرفته شده. آیا این آهنگ های فولکور بعضی وقت ها چیزهای خسته کننده ای نیستند، همه اش در باره شکست خوردن و باختن؟
جان لنون: وقتی بچه بودیم همه ما با آهنگ های فولکلور مخالف بودیم چون مال طبقه متوسط بودند. آن دانشجویان با شال های بزرگ و قوطی آبجو در دست آهنگ های فولکلوری را می خواندند که ما به آن ها می گفتیم آهنگ های la-di-da .مزخرفاتی مثل این :
, من در نیو- کاس - تل کار می کردم, بعد تعداد کمی موزیک فولکلوریک واقعی بود که شما در رادیو یا تلویزیون می شنیدید، در ایرلند یا جایی دیگر که آهنگ های خودشان را می خوانند و قدرت آن ها فوق العاده است.
ولی بیشتر موسیقی فولکلور خسته کننده است. امروز موزیک واقعی مردم ,فولک, راک اند رول است.

رابین بلاکبرن خطاب به یوکو همسر لنون: یوکو، آلبوم تو به نظر می رسد موسیقی آوانگارد مدرن را با راک مخلوط می کند. تو صداهایی را که روزمرده شنیده میشوند مثل صدای قطار را وارد یک طرح موزیکال می کنی. به نظر می رسد می خواهی یک بعد زیبایی شناسی وارد زندگی روزمره بشود.این که هنر نباید در موزه ها و گالری ها محبوس بماند.
یوکو: دقیقا. من می خواهم به مردم بگویم نباید بترسند خودشان چیزی را خلق کنند. اساسا دو نوع آدم در جهان هست. مردمی که به خودشان اعتماد دارند چون به توانایی خودشان در خلق کردن واقف اند، و مردمی که به خودشان اعتماد ندارند چون به آن ها گفته شده خودشان توانایی خلق چیزی را ندارند و باید دستور بگیرند. نظم حاکم همیشه مردمی را دوست دارد که مسوولیت برعهده نمی گیرند و به خودشان احترام نمیگذارند.

کیش شخصیت

رابین بلاکبرن: من فکر می کنم کنترل کارگری مربوط به همین است...
جان لنون: آیا در یوگسلاوی کاری مشابه این نکرده اند؟ آن ها از روس ها خلاص شده اند. دوست دارم به آن جا بروم و ببینم چطور پیش رفته است.
طارق علی: خوب آن ها این کار را کرده اند. سعی کرده اند مدل استالینیستی را بشکنند. ولی به جای ,کنترل, مهار نشده کارگری، یک دز قوی بوروکراسی به آن اضافه کرده اند که راه ابتکار کارگری را تسهیل کند. و بعد تمام سیستم را با مکانیسم بازار تنظیم می کنند که نابرابری مناطق مختلف را تشدید می کند.

جان لنون : به نظر می رسد همه انقلاب ها به کیش شخصیت ختم می شود - حتی چینی ها به یک انگاره پدرمانند احتیاج دارند. به نظرم در کوبا هم همین اتفاق دارد می افتد، با چه و فیدل. در مدل غربی کمونیسم، کارگران باید تقریبا یک انگاره تصوری از خودشان بسازند تا جای آن انگاره پدرمانند را بگیرد.
رابین بلاکبرن: ایده جالبی است. طبقه کارگر قهرمان خودش بشود. البته تا جایی که این به یک توهم آرامش بخش تبدیل نشود. و تا وقتی که کارگران خودشان واقعا قدرت داشته باشند. اگر کاپیتالیست ها و بوروکرات ها بر زندگی آدم حکومت کنند، به عنوان بازوی تکمیلی نیاز به توهم دارید.

یوکو: مردم باید به خودشان اعتماد داشته باشند.
طارق علی: این چیزی است که در فرانسه ۱۹۶۸ شروع شد..
جان لنون: ولی حزب کمونیست فرانسه با آن نرفت.
رابین بلاکبرن: نه نرفت. با ۱۰ میلیون کارگری که در اعتصاب بودند آن ها میتوانستند تظاهرات عظیم خیابان های پاریس را هداست کنند و ساختمان های دولتی را بگیرند و حکومت دو گل را با قدرت مردمی مثل کمون یا شوراهای اصیل عوض کنند. ولی حزب کمونیست فرانسه از این کار هراس داشت و به جای این که کارگران را تشویق کند خودشان ابتکار عمل را به دست بگیرند به معامله با مقامات پرداخت.

جان لنون: عالی است.ولی یک مساله در این موردهست. همه انقلاب ها با یک فیدل یا مارکس یا لنین، که روشنفکر بودند و می توانستند کارگران را جمع کنند روی داده است. این تا به حال موثر نشد. شما باید دانشجویان چپ را ببرید با کارگران صحبت کنند.
طارق علی: کاملا درست است. ما سعی کرده ایم همین کار را بکنیم ولی باید بیشتر کار کنیم...
سانسور و فشار سیستم برای در انزوا قرار دادن
جان لنون: من روزنامه مورنینگ استار[متعلق به حزب کمونیست ] را می خوانم. به نظر می رسد در قرن نوزدهم است. مثل این که برای لیبرال های میان سالی که از طبقه شان در رفته اند، نوشته می شود. شما باید به کارگران جوان دست پیدا کنید. انقلابی ها باید به نوعی خود را به کارگران برسانند. زیرا کارگران نمیتوانند به آن ها دست پیدا کنند. ولی مشکل این است که نمی دانم از کجا باید آغاز کرد. مساله من این است که هرچه واقعی تر می شوم ، از مردم طبقه کارگرم خودم رشد کرده جدا می شوم. حالا این دانشجویان هستند که صفحات ما را می خرند. این مساله است.
رابین بلاکبرن: ولی حالا تو داری برخلاف جریان اصلی بورژایی شنا میکنی، این کار خیلی مشکل تر است.
جان لنون: بله آن ها صاحب همه روزنامه ها هستند و توزیع و همینطور پرداخت پول هم در دست آن هاست. EMI آلبوم Two Virgins ما را به قتل رساند. چون آن را دوست نداشت. در آخرین ضبط آن ها جملات آهنگ را که روی صفحه چاپ شده بود سانسور کردند. نهایت حماقت و مسخرگی. آن ها به من اجازه می دهند آن را بخوانم ولی جرات ندارند بگذارند شما آن رابخوانید. جنون.

رابین بلاکبرن: با این که تو به عده کمتری دسترسی داری، ولی شاید تاثیر عمیق تری میگذاری.
جان لنون : بله فکر می کنم درست است. مردم کارگر نسبت به صراحت ما در مساله سکس واکنش نشان دادند. آن ها از عریان بودن می ترسند در این مورد هم مثل حوزه های دیگر آن ها را سرکوب کرده اند. آن ها فکر می کنند پل[ مک کارتنی] خوب است. او درد سر درست نمی کند. وقتی من و یوکو ازدواج کردیم ،تعداد زیادی نامه های نژاد پرستانه گرفتیم که تهدید میکرند گلوی مرا خواهند برید. بیشتر نامه ها از ارتشی هایی بود که درالدرشات زندگی می کنند. افسرها. حالا کارگران بیشتر به ما علاقه نشان میدهند.
به نظر مى رسد دانشجویان هنوز به اندازه کافی بیدارنیستند که بدانند باید کارگران را بیدار کنند. اگر از چالش هاى خود گذر نکنیم، همه درها دوباره بسته خواهد شد. چیزی که اساسا به آن احتیاج داریم این است که دانشجویان بتوانند کارگران را متقاعد کنند که پرت و پلا نمى گویند.

یوکو : من و جان آدم هاى خوشبختى هستیم. چون مى توانیم شرایط زندگى خودمان را بسازیم. اما ما اهمیت ارتباط با دیگران را به خوبى مى دانیم.
جان لنون.هر چه بیشتر با واقعیت ها روبرو می شویم، بیشتر متوجه مى شویم که دستور کار روز آن ها نشان ندادن واقعیت است. هرچه واقعی تر می شویم، بدرفتاری با ما بیشتر می شود. این به نوعی ما را رادیکال تر می کند. مثل این که در یک گوشه ترا گذاشته و همه راه ها را برویت بسته باشند. اما چقدر خوب بود اگر تعدادمان بیشتر بود...
قدرت و خشونت
یو کو: موسیقی جدید نشان داد کانال های جدید برای ارتباط هست.
جان لنون: بله ولی همانطور که گفتم هیچ چیز واقعا تغییر نکرد.
یو کو: خوب چیزهایی تغییر کرد، و در جهت مثبت . همه چیزی که می خواهم بگویم این است که میشود یک انقلاب بدون خشونت داشت.
جان لنون: ولی شما نمی توانید قدرت را بدون مبارزه بگیرید.
طارق علی : این یک مساله تعیین کننده است.
جان لنون: برای اینکه وقتی مساله به جای حساس می رسد آن ها نمی گذارند مردم قدرت بگیرند. آن ها به شما اجازه می دهند برای شان برقصید و نمایش بدهید، ولی قدرت واقعی را به شما نمی دهند.
رابین بلاکبرن: د رانگلستان، تنها یک قدرتی که عمیقا در کارگران ریشه داشته باشد می توانددولت بورژایی را ساقط کند.

انقلابیون و مساله آزادی زن

یوکو: وقتی نسل جوان قدرت بگیرد همه چیز متفاوت خواهد بود.
جان لنون: زنان خیلى مهم اند. ما نمى توانیم بدون مشارکت زنان و آزادشدن آن ها انقلابی داشته باشیم. برتری مردان به شیوه بسیار زیرکانه ای آموزش داده شده است. خیلى طول کشید که من متوجه شوم مرد بودن من چگونه میدان حرکت هم یوکو را محدود مى کند. او زن سرخ و آزاده اى است که توانست به سرعت به من نشان دهد که کارمن کجا غلط است.هرچند خودم تصور می کردم رفتار کاملا طبیعی دارم. و به همین دلیل من همیشه علاقمندم بدانم رفتار کسانى که ادعاى رادیکالیسم مى کنند با زنان چگونه است.
رابین بلاک بورن: همیشه در میان چپ ها هم حداقل به همان اندازه همه جاهای دیگر، شونیسم مردانه وجود داشته است. هرچند خیزش جنبش آزادی زن خودش دارد این را مشخص می کند.

جان لنون: به واقع مضحک است. چگونه مى توان از قدرت براى مردم دم زد بدون این که درکى از این داشته باشى که مردم شامل هر دو جنس است.

برگرفته از سایت روشنگری




موسم گیلاس ها

نویسنده: ژان باتیست کِلِمان
 ترجمه پریسا نصرآبادى


ژان باتیست کلمان (Jean-Baptiste Clément) 
شاعر انقلابى و کمونار برجسته اى است که در سال ۱۸۶۶ ترانه زیباى “موسم گیلاس ها “را سروده است. اکنون بیشتر ترا
 هاى او از بین رفته و معدودى از آن ها برجاى مانده است. او در تمام مدّت کمون پاریس در کنار رفقاى هم رزم اش جنگید و در طول “هفته خونین” در باریکادهاى کمونارها علیه سرکوب وحشیانه کمون مقاومت کرد. سرانجام موفق شد از پاریس بگریزد و مبارزه اش را در بلژیک و سپس لندن ادامه دهد. آرامگاه او اکنون در کنار دیگر رفقاى هم رزم اش در گورستان پِرلاشِز است.
مضمون این ترانه اگرچه عاشقانه است، اما پس از سرکوب خونین کمون پاریس، یکى از مردمى ترین ترانه هایى بوده است که بارها اجرا و توسط مردم زمزمه مى شده است و یادآور اتوپیا و روزهاى پرخاطره کمون پاریس است. نظیر این ترانه را در فرهنگ مبارزاتى و مردمى مان در سال هاى سیاه پس از کودتاى ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در ترانه هایى نظیر “مرا ببوس” مى توان سراغ گرفت. در این ترانه کوتاه بودن فصل گیلاس با دوران کوتاه کمون همانند شده است و سرخى گیلاس ها یادآور خون کمونارهاى رزمنده است.
روایتى تأیید نشده حاکى از آن است که ژان باتیست کلمان در دوره کمون عاشق پرستارى مى شود که براى کمونارها جانفشانى مى کرده است و سرانجام هم در جنگ و مقاومت خونین کمون در “هفته خونین” کشته مى شود، و ژان باتیست کلمان این ترانه را همواره به یاد او زمزمه مى کرده و به او تقدیم کرده است. آهنگساز این ترانه آنتوان رنارد است و هنرمندان متعدّدى از جمله “ایومونتان” آن را اجرا نموده اند.

کمون در تاریخ، در شعرها و ترانه هاى ما جاودانه مى ماند، زیرا که نام آن، به مقاومت، به اتوپى و به حیات شایسته انسان گره خورده است. کمون پاریس به ما نشان مى دهد که چگونه دست جلّادان حاکم گلوى مبارزین و انسان هایى که خواهان تغییر در زندگى شان هستند را مى فشارد و به خونین ترین شکل ممکن، آنان را از ادامه راه گریز ناپذیر آزادى خواهى و عدالت جویى باز مى دارد. اما:

آرى!

من از روزهایى سرود مى خوانم

که گردبادهاى آن هنوز مى پیچد

بر فراز جهان

و آفتاب سرخ اش

مى درخشد بر سینه هاى خونین کارگران…
(سرتوک)

زنده باد کمون پاریس!
“موسم گیلاس ها”
آن دم که ما آواز موسم گیلا س ها را سر مى دهیم
بلبل شادان و مرغ مقلّد
در جشن و پایکوبى خواهند بود
زیبارویان دیوانه وار در خویش نمى گنجند
و گویى خورشیدى در قلب عاشقان طلوع مى کند
آن دم که ما آواز موسم گیلا س ها را سر مى دهیم
مرغ مقلّد نغمه اى خوش تر سر خواهد داد.

اما موسم گیلاس ها بسیار کوتاه است
آنجا که یکى از عاشقان به گاهِ غوطه خوردن در رویا
گوشواره هاى آویخته را مى چیند
آن گیلاس هاى عشقِ همسان را
که چونان قطره اى خون، بر روى برگ ها مى افتند …
اما چه کوتاه است موسم گیلاس ها
آن آویزه هاى مرجانى که به هنگام رویا مى چینیم!

آن دم که موسمِ گیلاس ها فرا رسد

اگر از عاشقانه هاى غم آلود هراسانى،

از زیبارویان دورى بجو!

اما براى چونان منى که، ابایى از اندوهِ بى محابا ندارم

یک روز زندگى نیز نمى بایست بى رنج سپرى شود

آن دم که موسم گیلاس ها فرا رسد

تو نیز آن عاشقانه هاى اندوهناک را درخواهى یافت!

من موسم گیلاس ها را همواره دوست خواهم داشت،
و هم از آن ایام است که زخمى گشوده در قلب خویش دارم.
تو گویى اگر بانوى بخت نیز چهره بنماید
هرگز درد مرا التیامى نخواهد بود
من موسم گیلاس ها را همواره دوست خواهم داشت
و خا طره آن را در قلب خویش خواهم داشت…



ترانه موسم گیلاس ها با صدای ایو مونتان خواننده مشهور فرانسوی

-----------------------------------------------------------------------------------------

زمان می گذرد: خواننده لئو فره 
برای ترجمه فارسی نگاه کنید به لینک زیر

 http://shelby.tv/video/youtube/6X47Df03ZBE/

Lyrics in French / Paroles en français
Lyrics in English / Paroles en anglais



Avec le temps



Avec le temps, 

avec le temps, va, tout s'en va, 

on oublie le visage

et l'on oublie la voix, 

le cœur quand ça bat plus, 

c'est pas la peine d'aller chercher plus loin. 
Faut laisser faire, c'est très bien. 

Avec le temps, 
avec le temps, va, tout s'en va. 
L'autre qu'on adorait, 
qu'on cherchait sous la pluie ; 
l'autre qu'on devinait au détour d'un regard 
entre les lignes, entres les mots 
et sous le fard d'un serment maquillé
qui s'en va faire sa nuit; 

avec le temps tout s'évanouit... 
Avec le temps, 
Avec le temps, va, tout s'en va. 
Même les plus chouettes souvenirs, 
ça t'a une de ces gueules. 
A la galerie "J'farfouille" 
dans les rayons de la mort, 
le samedi soir quand la tendresse s'en va toute seule. 

Avec le temps, 
avec le temps, va, tout s'en va…
L'autre à qui l'on croyait, 
pour un rhume, pour un rien. 
L'autre à qui l'on donnait du vent et des bijoux ; 

pour qui l'on eût vendu son âme pour quelques sous. 
Devant quoi l'on s'traînait comme traînent les chiens. 

Avec le temps tout va bien
Avec le temps, 
Avec le temps, va, tout s'en va…
On oublie les passions et l'on oublie les voix
qui vous disaient tout bas, les mots des pauvres gens: "Ne rentre pas trop tard", "surtout ne prends pas froid".


Avec le temps, 
avec le temps, va, tout s'en va
et l'on se sent blanchi comme un cheval fourbu 
et l'on se sent glacé dans un lit de hasard 
et l'on se sent tout seul, peut-être, mais pénard. 
Et l'on se sent floué par les années perdues. 
Alors vraiment, avec le temps…
On n'aime plus



With time …



With time …

With time everything goes away 

We forget the face 

and we forget the voice 

When the heart beats no more

It’s not worth looking any further
You must let it go and that’s fine

With time …
With time everything goes away 
The one we adored, 
Whom we looked after in the rain
The one we understood with a simple glance
Between the words, between the lines
And under the make-up of a disguised promise
Which disappear into the night;

With time everything vanishes
With time …
With time everything goes away 
Even the dearest memories, 
got a strange facelift.
As I rummaged into the gallery of the Past
In the alley of Death, 
on Saturday evening when tenderness departs alone

With time …
With time everything goes away 
The other person we believed in
For nursing a cold, for any little thing
The other person for whom we gave fresh air and jewels
For whom we would have sold our souls for pennies
In front of whom, we crawled like dogs

With time, everything goes well
With time …
With time everything goes away 
We forget the passions and we forget the voices
Which whispered the words of the poor folks:
“don’t come back too late”, “Above all, don’t catch cold” 

With time …
With time everything goes away 
We feel old and weary like an exhausted horse
And we feel frozen in an unknown bed
And perhaps, we feel lonely but carefree
And we feel cheated by all the lost years
So, truly
With time, we love no more
--------------------------------------------------------------------------------------------

La bohème

by Charles Aznavour

کولی: خواننده شارل آزناوور
کولی
با شما از روزگار ی می گویم
که زیر بیست ساله ها
نمی توانند آن را در یابند.
درمحله "مون مارتر* "، آن روزگاران
تا زیر پنجره های مان
گل های یاس اویزان بود .
و خانۀ ساده و کوچک ما
پاتوق خوبی بود
که کوچکی اش به نظر نمی آمد
آن جا بود که ما یک دیگر را شناختیم
من که گرسنگی را فریاد می کشیدم
و تو که لخت مدل نقاشی  می شدی

کولی، کولی
یعنی این که  خوشبخت بودیم
کولی، کولی
ما که یک روز در میان  غذا می خوردیم

توی  کافه های اطراف
کسانی  بودیم
در انتظار شهرت و شکوه
اما تنگ دست
و شکم های خالی وگرسنه
و با این حال از باورهای مان دست نمی کشیدیم

و هنگامی که  بعضی کافه ها
در برابر گرفتن یک تابلو
 یک غذای گرم به ما می دادند
 ما شعر و آواز می خواندیم
و برای از یاد بردن سرما
همه دور بخاری جمع می شدیم

کولی، کولی
یعنی این که تو زیبا هستی
کولی، کولی
ما  هر دو ذوق و سلیقه یی داشتیم

اغلب برایم پیش می آمد،
در برابر سه پایه نقاشی
برای کشیدن یک طرح،
خطی از یک سینه
انحنای یک ران،
تا صبح  بیدار می ماندم
و فقط صبح بود که سرانجام
خسته، اما خوشحال
در برابر یک قهوه شیر می نشستیم
شیر قهوه می خوردیم
می بایست که دوست بداریم یک دیگررا
 که زندگی را دوست می داریم.

کولی، کولی
یعنی این که ما بیست سال مان بود
کولی، کولی
ما در زمان زندگی می کردیم

از بخت روزگار، روزی
دوری می زنم
به نشانی آن  خانه قدیمی ام
آن را نمی شناسمش
نه دیوارها و نه کوچه ها
که جوانی ام را شاهد بوده اند.
از بالای یک پلکان
کارگاه نقاشی ام را جست و جو  می کنم.
از آن دیگر اثری به جا نمانده است.
" مون مارتر" در هیبت  تازه اش
چه قدر غمگین است
و یاس هایش مرده اند.

کولی، کولی
 ما جوان بودیم، دیوانه بودیم
کولی، کولی
دیگری همه چیز بی معناست. 

برگردان رحمت بنی اسدی
 محله یی قدیمی در پاریس Montmartre "*
----------------------------------------------------------------------------
ویکتور خارا:
آهنگم نردبانی است
برای رسیدن به ستارگان

ویکتور خارا شاعر و خواننده ملی شیلی است . پسر یک کشاورز کوچکی بود و شعر و آواز برای او یک عامل وحدت به حساب می آمد. او با خواندن آواز و استفاد ه از موسیقی مردمی، ترانه هایی در باره زندگی کودکان ، روستاییان و کارگران می خواند و از این طریق با عوامل ایالات متحده در آمریکای جنوبی در گیر می شد. ویکتور خارا تلاش می کرد مردم شهر ها و روستا های جنوب و شمال آمریکای جنوبی را با  هویت فرهنگی مشترک و قوی به هم بپیوندد تا از این طریق یک دیگر را بهتر بشناسند. بهترین نمونه در این زمینه، ترانه های  " جمعیت Poblacion" آخرین کار شاعر و خواننده در سال 1972 است.
ویکتور خارا در سن 41 سالگی به دست حکومت نظامی  و جنایت کار پینوشه در 15 سپتامبر 1973 به قتل رسید. چهار روز او را شکنجه کردند، زبان او را بریدند تا دیگر نخواند و دستش را شکستند تا دیگر ننوازد و این زبان و دست نمادی از تعهد او به مردم محروم بود.  ترانه زیر " مانیفستو " ازویکتور خارا ست و آخرین کار او پیش از مرگ است
پیش از شنیدن ترانه، ترجمه شعر ویکتور خارا را بخوانید:
نمی خواهم  تنها برای خواندن بخوانم،
و نه برای این که صدایم  خوب است.
می خوانم برای  گیتارم بخوانم
 که عشق و احساس زیبایی دارد.

 قلبش زمینی است
و بال هایی از کبوتران دارد 
و  به سان آب مقدسی است
که شادی ها و رنج هارا تبرک می کند.

آواز من پیام است
همان  کاری می کند که ویولتای عزیز
گیتاریست دوره گرد،
با عطر بهار.

این گیتار پول پرستان نیست،
از خودش حرف نمی زند
آواز من یک نردبان است
برای رسیدن به ستارگان.

آوازم حس و مفهومی دارد
در رگ های کسی می دود
که قرار است برای حقیقت و راستی بمیرد
نه یک احساس و آواز زود گذر.

آواز می خوانم
تا آن سر دنیا برود
جایی که هر اتفاقی می تواند بیفتد،
جایی که هر چیزی می تواند  آغاز می شود.

 می خوانم
با دلی بی باک 
و آوازم همیشه ماندگار خواهد بود.

برگردان : رحمت بنی اسدی از زبان فرانسه

---------------------------------------------------------------------------------

یاد باد / سیامک آقایی ، سالار عقیلی


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

پنجره ها از بودلر

ادبیات و هنر باروک

ویکتور هوگو