چرا ویکتور هوگو ده سال قلم به دست نگرفت
در حاشیه ادبیات شعری برای فردا، در سپیده دم فردا سپیده دم، آنگاه که روستا روشن می شود می روم. می بینی؟ می دانم که چشم به راه منی. از جنگل و از کوه ها می گذرم، نمی توانم دیرگاه دور از تو باشم. تمامی راه در اندیشه هایم غرقم چیزی نمی بینم و چیزی نمی شنوم ، تنها، ناشناس، کمر خمیده و دست ها گره شده، غمگین، و روز برایم چون شب است. نه به زرینه شب که فرو می افتد می نگرم و نه به بادبان هایی که در دور ها فرو می افتند وقتی برسم بر سر گورت، بوته یی " گل خلنگ" و " توت سبز" خواهم گذاشت شعر بالا، یکی از تاثیر گذارترین شعر های ویکتور هوگو ست. در حالی که به نظر می رسد شاعر هم چون انسان گم شده یی در خیال وذهنش در حال عبور از جنگل و روستاست، در دوبند آخر از فا جعه یی سخن می گوید که همان رفتن به گورستان و نثار دسته گل است: دسته گلی بر مزار لئوپولدین هوگو دختر بزرگ شاعر و نویسنده لئوپولدین 16 ساله بود که عاشق پسری جوان به نام شارل واکری 21 ساله می شود. ویکتور هوگو، هنوز لئوپولدین را برای ازدواج خیلی جوان می داند. لئوپولدین سه سال بعد با نظر پدرش مخا