رحمت بنی اسدی از " قونیه " می آیم؛ از شهر عاشقان تاریخ؛ ازجایی که قلندری مست و " بی خویش " در آن آرمیده است و شاید هنوز چشم بیدارش بر در است تا " شمس و خدایش" از گرد راه برسد. از قونیه، شهر مولوی می آیم. مولوی، انسانی که آزادی را درنوجویی، حرکت و پویایی و در تلاش برای تغییر می دید؛ انسانی آگاه، خردمند و فرزانه یی که نگاه به آینده داشت و بیزار از " فسانه های دنیا " با خود می خواند: " ما را چه سود که گاو آمد و خر رفت ...". انسانی که آبشخور اندیشه را محدود به این و آن آیین نکرد، اندیشه هایش تمامی مکتب های شناخته شده جهان بشری از هند و چین تا یونان و ایران پیش و پس از اسلام را در بر می گرفت. هنگامی که این اندیشه فوران می کرد، کوه آتش فشان می شد، اقیانوسی مواج می شد و خون درون جانش می جوشید و او از " شعر رنگی بر آن می زد ". کوه آتش فشان و اقیانوس مواج اندیشه ی شاعر را واژه ها تاب نمی آوردند و زبان اندیشه فراتر از واژه ها بود، پس اسطوره ها ، قصه ها ، احادیث، روایات و کلامان دینی، ملی و جهانی تنها ابزاری برای بی