دیدار با معشوق


رحمت بنی اسدی
   از " قونیه " می آیم؛ از شهر عاشقان تاریخ؛ ازجایی که  قلندری مست و " بی  خویش " در آن آرمیده است و شاید هنوز چشم بیدارش بر در است تا " شمس و خدایش" از گرد راه برسد.
   از قونیه، شهر مولوی می آیم. مولوی، انسانی که آزادی را درنوجویی، حرکت و پویایی و  در تلاش برای تغییر می دید؛ انسانی آگاه، خردمند و فرزانه  یی که نگاه به آینده داشت و بیزار از " فسانه های دنیا " با خود می خواند: " ما را چه سود که گاو آمد و خر رفت ...". انسانی که آبشخور اندیشه را محدود به این و آن آیین نکرد، اندیشه هایش  تمامی مکتب های شناخته شده جهان بشری از هند  و چین تا یونان و ایران پیش و پس از اسلام را در بر می گرفت. هنگامی که این اندیشه فوران می کرد، کوه آتش فشان می شد، اقیانوسی  مواج می شد و خون درون جانش می جوشید و او از " شعر رنگی بر آن می زد ". کوه آتش فشان و اقیانوس مواج اندیشه ی شاعر را واژه ها تاب نمی آوردند و زبان اندیشه فراتر از واژه ها بود، پس اسطوره ها ، قصه ها ، احادیث، روایات و کلامان دینی، ملی و جهانی تنها ابزاری برای  بیان این اندیشه می شدند، اندیشه یی که در بطن و  متن خود دغدغه انسان را داشت. روح سرکش و نا آرام ، ذهن پویا و بی قرار مولوی با خلوت گزینی و عزلت میانه یی نداشت. او ناگزیر به یافتن راهی بود تا انسان را با آن معنا کند: انسانی پر از امید های بزرگ، عشق های فراخ، شادی های پایدار و فرداهای بزرگ ...
   دیدن " قونیه " برای من "مولوی دوست "  با شادی و غم آمیخته بود: شاد بودم که از نزدیک به دیدار خانه و کاشانه یکی از بزرگ ترین اندیشمندان همه دوران ها نایل می شدم و به دیدن کسی می آمدم که آثارش را پیش از این بار ها و بار ها خوانده بودم و هنوز می خوانم . اندوهگین بودم از آن رو، که انسانی که  همه عمرش را در " بی خویشی " و " بی نامی " زیست، چه " نانی " برای دیگران دست و پا کرده است! برای انسانی که در شعر، خود را " خاموش " خطاب می کرد و در هیچ قالب و الگویی نمی گنجید، دکان و دستگاهی بنا نهاده اند تا دیگران از آن نان خور شوند؛ کسی که در تمام عمرش اندیشید و نوشت و نخست خود را دگرگون ساخت تا انسان را دگرگون سازد، به سردسته  دراویشی که دور خود  می چرخند و سماع می کنند، تقلیل داده شده است.
  مهم این است که از قبالش نان در می اید!
  اکنون در هرگوشه شهر هتل ها و مسافرخانه های عظیم سر برداشته اند، اتوبوس ها شب و روز در راه اند، صد ها هزار مسافر از چهار گوشه جهان به این شهر کشیده شده اند و می شوند. هر لحظه اتوبوسی متوقف می شود دسته یی مسافر پیاده  و دسته یی سوار می شوند. بازدیدکنندگان  کنجکاوانه بی آن که اصل و اندیشه صاحب مزار را به درستی بدانند، به حجره های کوچکی که گنجایش چند نفر را بیشتر ندارد، هجوم می برند و فلاش های عکاسی دمی نمی آسویند تا اشیای چیده شده در آن را ضبط کنند. راهنمای ما می گفت: سال گذشته نزدیک به دوازده میلیون نفراز این منطقه دیدن کرده اند.  
   به عنوان یکی دو ایرانی در جمع یک گروه 40 نفره از فرانسویان عازم قونیه بودیم. راهنمای ترک ما به زبان فرانسه سخن می گفت و از این انسان همیشه عاشق تاریخ، تنها  درویشی ساخت که پایه گزار دراویشی است که دور خود می چرخند. از اصل و نسبش همین بس که گفت : اهل افغانستان و بلخ است و بلخ شهری است که دیگر وجود ندارد! نه از افکار و اندیشه هایش و نه از دیوان غزلیات و مثنوی های او به زبان فارسی.
  مولوی به تنهایی دارد ترکیه را آباد می کند!
   ره آورد این سفر همین چند عکس است. برای بزرگ نمایی  عکس ها، روی آن کلکیک کنید.



























نظرات

Unknown گفت…
تعلقات ما را محدود میکند. هرکه در بند تعلق نبود آزاد و لاجرم بندی ندارد. نظیر مولوی کم بود. و هرکه شبیه او گشت جاودانه شد.

پست‌های معروف از این وبلاگ

پنجره ها از بودلر

ادبیات و هنر باروک

ویکتور هوگو