کرگدن ها : اوژن یونسکو




ادبیات


اوژِن یونسکو در سال 1912 در شهر سلاتینا واقع در رومانی از پدری رومانیایی و مادری فرانسوی زاده می شود. خانواده اش از سال 1913 نخست در پاریس و سپس در " مایِن [1]" در غرب فرانسه ساکن می شوند. فرانسه نخستین زبان کودک است.
در سال 1925، یونسکو به زادگاه خود باز می گردد؛ زبان رومانی را می آموزد و به عنوان معلم در دبیرستان آن جا فرانسه تدریس می کند. پس از ازدواج با رودیکا، دانشجوی فلسفه در 1938 یک بورس تحصیلی از سوی دولت رومانی می گیرد تا رساله دکترایش را در زمینه " گناه و مرگ در شعر معاصر[2] " را بگذراند.
با آغاز جنگ جهانی دوم، به مارسی می رود. به کافکا، پروست و داستایوسکی خیلی علاقه دارد. با پایان جنگ در 1945، به پاریس می رود و در آن جا به حرفه های گوناگون دست می زند و سرانجام به عنوان ویراستار در یک بنگاه انتشارات دولتی مشغول به کار می شود.
آثار یونسکو در زمره نمایشی اند که به آن " تئاتر پوچی یا ابَسورد [3] " می گویند. همان گونه که خود نویسنده در گفت و گویی در 1982 می گوید، این احساس غریب و عجیب از جهان است که منبع الهام اوست: " در آغاز کارم، من فقط تلاش می کردم جهانی را بشناسم که از سر اتفاق به آن پرتاب شده ام. یک جهان به ظاهرا هدفمند، اما در واقع، کاملا غیر طبیعی، در هم و بر هم ،غیر عادی و عجیب ." تصور زندگی کردن یک موجود به صورت تصادفی و غیر قابل توضیح در نزد یونسکو با  نقد روح عقلانی همراه است که به وسیله آن انسان تلاش دارد تا چیز هایی که غیر قابل فهم و درک است را محدود یا پنهان کند. شاهد امر، به عنوان نمونه " منطق دان " در نمایش نامه کرگدن است که استدلال هایش کاریکاتوری است کاملا رسمی و توهماتی که بیشتر هذیان است تا یک دقت فلسفی.
با این حال، آگاه شدن از هستی عجیب و پر خطری که انسان در پیش دارد، فرد را ناگزیر می سازد تا  از خلسه و خواب بیرون آید و جهان را با  بهتر و بیشتر درک کند . یونسکو در اثر خود به نام "گفت و گو ها" در 1956 می نویسد: " هنر، در نزد من، آگاه کننده برخی چیز هایی است که عقل، طرز تفکر و رفتار روزانه آن را از من پنهان می کند. هنر بر این زندگی روزانه نفوذ می کند و آن را به حالت ثانوی در می آورد."
کرگدن ها یک قطعه نمایشی بلند پروازانه در سه بخش[4] و چهار صحنه[5] است که نخستین بار در سال 1959 در شهر دوسلدورف آلمان به روی صحنه می رود و سال بعد در پاریس اجرا می شود. ژان لویی بارو[6] کارگردان و مدیر تئاتر فرانسه با اطمینان می گوید که این نمایش نامه نقدی بر توتالیتاریسم و القائات فکری آن است که اغلب به عنوان یک بیماری همه گیر عمل می کند. اوژن یونسکو برای حساس کردن مردم به این پدیده، یک تصویر جامع و عینی به دست می دهد: کارکنان یک شهر خیالی، یکی پس از دیگری مسخ و به کرگدن تبدیل می شوند و با پوست و شاخ شان از خود محافظت می کنند. آن ها به طور پیوسته و هماهنگ هر چیزی را که شبیه آن ها نیست، ویران می سازند. تنها یک فرد الکلی و پرت افتاده از جامعه به نام " بِرانژِه " نماد مقاومت در برابر این هاست. از نظر نمایش نامه نویس، برانژه ، " وجدان و آگاهی جمعی " در تنهایی و رنج خویشتن است.


در زیر قطعه کوتاهی از این نمایش نامه را می خوانید:
توی یک میدان واقع در یک شهر کوچک، ژان و برانژه دو دوست قدیمی با هم قرار ملاقات دارند. نفر اول شروع به شکایت و گله از " وضعیت غم انگیز " جسمی و اخلاقی دوستش می کند و تلاش می کند دوستش را هدایت کند. در این میان، یک " آقای پیر مرد" و یک " منطق دان" نزدیک می شوند و کنار آن ها می نشینند و شروع به " صغرا و کبرا " می کنند. با عبور یکی از کرگدن ها، صحبت آن ها قطع می شود و سپس گفت و گوی دو دوست، رنگ بلاهت عمومی به خود می گیرد.
 برانژه - مشروب زیاد دوست ندارم. با این حال، اگر نخورم، حس می کنم چیزی رخ می دهد. مثل این می ماند که از چیزی می ترسم، پس می خورم تا نترسم.
ژان - ترس از چی؟
برانژه - دلیلش را خوب نمی دانم . خیلی سخت است اضطراب و نگرانی را تعریف کردن. نه در زندگی و نه در میان مردم احساس خوبی ندارم. پس یک لیوان مشروب می خورم. این مرا راحت و شل می کند و همه چیز را فراموش می کنم.
ژان - خودت را فراموش می کنی!
برانژه - خسته ام. سال هاست خسته ام. برایم خیلی سخت است سنگینی وزنم را با خود این ور آن ور ببرم.
ژان - اثر الکل است. افسردگی ات به خاطر خوردن مشروب است.
برانژه - حس می کنم هیکلم همیشه مثل یک تکه سنگ است. یا این که یک نفر روی شانه هایم نشسته است و من باید او را این ور و آن ور ببرم. نمی دانم خودمم یا نه. تایک لیوان می زنم، این بار سنگین از بین می رود. خودم را می شناسم . تبدیل به خودم می شوم.
ژان - به خاطر شب زنده داری هاست. به من نگاه کن برانژه. از تو سنگین ترم، با این حال احساس سبکی می کنم. سبک، سبک! ( دست هایش را به هر سو تکان می دهد و گویی می خواهد پروازکند.)
( اقای پیر مرد و منطق دان دوباره روی صحنه می آیند و چند قدم جدا از هم بر می دارند و درست در همین زمان، هر دو از جلوی ژآن رد می شوند. بازوی ژان به آقای پیرمرد می گیرد و آقای پیرمرد به منطق دان تنه می زند.)
 منطق دان- ( در حال ادامه گفت و گو) یک مثال استدلالی و قضیه منطقی ( تنه خورده است) آه!
آقای پیرمرد به ژان - دقت کنید ( به منطق دان ) ببخشید.
ژان به آقای پیرمرد - ببخشید.
 منطق دان به آقای پیر مرد - مهم نیست .
اقای پیرمرد به ژان - مهم نیست.
( اقای پیرمرد و منطق دان می روند و در کنار میزی روی بالکن کمی نزدیک به راست و عقب ژان می نشینند.)
برانژه به ژان- قوی هستی.
ژان - آره . زورم زیاده. زورم به چند دلیل زیاد است. اول زورم زیاده به این دلیل که قوی هستم. دوم، زورم زیاده است به این دلیل که از نظر اخلاقی قوی ام . هم چنین زورم زیاده به خاطر این که مشروب خور نیستم. نمی خواهم ناراحتت کنم دوست عزیز، اما ناگزیرم به تو بگویم که این الکل است که روی واقعیت سنگینی می کند.
منطق دان به پیرمرد - این است یک استدلال منطقی نمونه. گربه چهار تا دست و پا دارد، ایزیدور و فریکو هم چهار دست و پا دارند، پس ایزیدو و فریکو گربه اند.
اقای پیرمرد به منطق دان - سگ من هم چهار دست و پاست.
 منطق دان به آقای پیرمرد - پس یک گربه است.
برانژه به ژان - نیروی زندگی من کم است. شاید هم دیگر به زندگی بی میلم.
آقای پیرمرد به منطق دان ( پس از مدتی فکر کردن )- بنابراین به طور منطقی سگ من گربه است.
منطق دان به آقای پیرمرد - به طور منطقی آره، اما عکس آن هم صادق است.
برانژه به ژان - تنهایی روی من سنگینی می کند. جامعه هم.
ژان به برانژه - با خود در تضادی.آیا تنهایی است که سنگین است یا مردم ؟ خودت را یک متفکر نشان می دهی، در حالی که هیچ منطقی هم نداری.
آقای پیرمرد به منطق دان - عالی بود . منطقی.
منطق دان به آقای پیرمرد - به شرطی که در آن اغراق نباشد.
برانژه به ژان - زندگی یک چیز غیر طبیعی است.
ژان - برعکس، کاملا طبیعی است. دلیلش هم این است که همه زندگی می کنند.
برانژه - مردگان از زندگان بیشتر اند . تعداد مردگان روز به روز زیادتر می شود. زندگان نادر اند.
ژان - مردگان وجود ندارند. این طور می گویند. !.آه! آه! ( قهقه ) مردگان هم رویت سنگینی می کنند؟ چگونه می توانستند سنگین باشند، چیز هایی که وجود ندارند؟
برانژه - ازخودم می پرسم آیا من وجود دارم؟
ژان - شما وجود ندارید دوست من، برای این که خودتان را قبول ندارید. بپذیرید و خواهید بود.
منطق دان به آقای پیرمرد - یک استدلال دیگر. همه گربه ها مردنی اند، سقراط هم مردنی است، پس سقراط گربه است.
آقای پیرمرد و او چهارپاست. درست است. گربه یی دارم که نامش سقراط است.  
 منطق دان : شما می بینید...
(رحمت بنی اسدی)

[1]Mayenne
[2] La péché et de la mort dans la poésie moderne
[3] Théâtre de l'absurde
[4] Acte
[5]Quatre tableaux
[6] Jean - Louis Barrault

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

پنجره ها از بودلر

ادبیات و هنر باروک

ویکتور هوگو