اي كه پنجاه رفت و ....

درد غريبي است
              پنجاه سالگي !
به هنگامي كه ات ،
        كِشته يي نيست
آرد ي نبيخته ،
و الكي 
       تا به ديوارش  بياويزي .

دربسترِ پر شيب و شتابِ رودي
كه عمرش مي خواني ،
 سياهه ها را
            ورق مي زني 

و مجالي  ت نيست

تا حتا به  قفا بنگّري .

نظرات

Unknown گفت…
اینقدر دانم
چیزی از الک و آرد و بیختن ندانستیم. میراندند پیش از آنکه بمیریم!
ولی با هر نفس طلب کردیم زندگی را و بودن را .
پنجه در پنچه اش جنگیدیم!
تا به کف بیاوریم ... هستی را و اندکی شادی را و دیگرهیچ!

پست‌های معروف از این وبلاگ

پنجره ها از بودلر

ادبیات و هنر باروک

ویکتور هوگو