هیچ آباد: داستان
رحمت بنی اسدی
این داستان را سال ها پيش نوشته ام، اما هر بار که آن را دوباره می خوانم، انگار همين دیروز بوده است....
هيچ آباد دور نيست . همين بغل هاست . یك جيغ راه ست . یك هوار بزرگ . به اندازه دو تا دست که دور دهان بگيری و یك هوار سر بدهی . این جوری : هوار .... ...از این ورکه هوار بكشی ، آن وری ها می شنوند و با یك هوار جواب می دهند . هيچ آبادی ها هميشه ، هوار را با هوار جواب می دهند. همين چندسال پيش بود که چنان هوار جانانه یی سر دادند که نه تنها آن وری ها ، بلكه آن ورتری ها هم فكر کردند زمين لرزه آمده و الان زمين زیر پای شان خالی می شود . همه شان جمع شدند توی ميدان هيچ آباد و دوتا دست را دور دهان شان حلقه زدند و به اتفاق، هواری سر دادند که تا آن روز کسی ندیده و نشنيده بود. قصه این هوار دراز است و حكایت آن مفصل . زبانی می خواهد آن را تعریف کند و گوشی هم آن را بشنود.
نظرات