" در انتظار گودو" ساموئل بکت



در انتظار گودو، نخستین نمایش نامه یی است که ساموئل بکت آن را به زبان فرانسه می نویسد و نخستین بار در 1953 در پاریس به روی صحنه می رود و شهرت ناگهانی برای نویسنده اش به ارمغان می آورد. آلن روب گری یه[1]  در یک مقاله به نام " ساموئل بکت یا حضور روی صحنه[2] " شرایط اجرای این نمایش نامه را چنین خلاصه می کند:
" دکور صحنه معرف هیچ چیز یا اندک است. یک جاده؟ به شیوه کلی می توان گفت: بیرون است. یگانه چیزی که قابل توجه است، یک درخت است، کوتاه که به زحمت می توان یک درختچه نامید، به کلی بی برگ. می توان گفت: اسکلت یک درختچه است.
دومرد روی صحنه اند، سن و سال نامعلوم، بی کار و بدون زن و فرزند. خانه و زندگی هم نه. بنابراین، دو سرگردان که از نظر جسمی مشکلی ندارند. اولی کفش هایش را در می آورد و دومی از کتاب انجیل می گوید و هردو در حال خوردن یک هویج اند. آن ها هیچ چیزی برای گفتن به هم ندارند. هریک به دیگری نزدیک می شود و هم دیگر را با نام هایی می نامند که هیچ شباهتی به یک نام ندارد: گوگو و دیدی.
  هر کدام از راست به چپ نگاه می کنند و وانمود می سازند که می خواهند بروند و هم دیگر را ترک کنند، می روند و دو باره یکی پس از دیگری به هم نزدیک می شوند و به وسط صحنه می آیند. آن ها نمی توانند جایی بروند. منتظر کسی اند که نامش گودو ست و از او هیچ نمی دانند، شاید هم گودو نیاید؛ امری که از آغازحد اقل برای همه روشن است."
در زیر قطعه یی از نمایش نامه " در انتظار گودو " را می خوانید:
استراگون: دیروز چه کار کردیم؟
ولادیمیر: چه کار کردیم دیروز؟
استراگون: آره.
ولادیمیر: به نظرم. ( عصبانی) از تو سئوال می کنم پومپون
استراگون: به نظرم، ما همین جا بودیم.
ولادیمیر ( نگاهی به اطراف می اندازد): به نظرت این جا آشنا می آد؟
استراگون: به نظرم نمی آد
ولادیمیر : پس؟
 استراگون : فرقی نداره .
ولادیمیر: در هرصورت. این درخت .( سرش را به سوی جمعیت بر می گرداند).این لجن زار.
استراگون: مطمئنی امشب بود؟
ولادیمیر: چی؟
استراگون: که بایست منتظر بود؟
ولادیمیر: گفت شنبه. ( مکث ) به نظرم می آد.
استراگون: پس از کار.
ولادیمیر: باید یادداشت کرده باشمش. ( جیب هایش را زیر و رو می کند، هر نوع آت و اشغال بیرون ریخته می شود.)
استراگون: اما کدوم شنبه؟ امروز شنبه هستیم ؟ یک شنبه نبود؟ یا دوشنبه؟ یا جمعه؟
ولادیمیر: ( با گیجی و حیرت دور خود می چرخد و انگار که تاریخ را توی چشم انداز نوشته اند.) این ممکن نیست.
استراگون: یا پنج شنبه.
ولادیمیر: حالا چه کار کنیم؟
استراگون: اگر دیشب خودش را برای هیچ زحمت داده، خیالت راحت باشد که دیگر امروز نمی آد.
ولادیمیر: اما تو می گی که دیشب این جا بودیم.
استراگون: ممکنه که اشتباه کرده باشم. ( مکث .) یه دم حرف نزنیم. حاضری؟
ولادیمیر: ( آرام) خیلی هم خوبه. ( استراگون می نشیند. ولادیمیر با عجله از صحنه پایین می اید و با دقت اطراف را می نگرد. استراگون خواب است. . ولادیمیر مقابل استراگون می ایستد) گوگو.( سکوت) گوگو .( سکوت) گوگو!
استراگون: ( وحشت زده از خواب می پرد) خواب بودم ( با سرزنش) چرا نذاشتی بخوابم؟
ولادیمیر: حس کردم تنهام.
استراگون: داشتم خواب می دیدم.
ولادیمیر: تعریفش نکن!
استراگون: خواب دیدم که.
ولادیمیر: تعریفش نکن!
استراگون: ( اشاره به جهان) این برات کافیه؟ ( سکوت) مهربان نیستی " دی دی". به کی می تونم به جز تو کابوسی را که توی خواب دیدم، تعریف کنم؟
ولادیمیر: بذار خصوصی بمونه. خودت خوب می دونی که تحملش را ندارم.
استراگون: ( به سردی) گاه از خودم می پرسم بهتر نیست که از هم جدا بشیم.
ولادیمیر: جای دوری نمی ری.
استراگون: این امر می تونه خیلی بد باشه.( مکث ) این جور نیست " دی دی" که خیلی بد باشه؟ ( مکث .) به خاطر زیبایی جاده. ( مکث) و خوبی رهگذران ( مکث. نوازش) این طور نیست " دی دی"؟
ولادیمیر: آرام باش .
استراگون: ارام. ارام . ( خواب آلود). انگلیسی ها چیز دیگری می گن. اونا آدم های آرامی اند. ( مکث). تو داستان اون انگلیسی توی فاحشه خانه را می دونی؟
ولادیمیر: اره.
استراگون: برام تعریف کن.
ولادیمیر: بسه
استراگون: یک انگلیسی مست می ره توی فاحشه خانه . خانم رییس از او می پرسه که بلوند می خواد یا یک مو قهوه یی یا مو قرمز . بقیه اش را بگو.
ولادیمیر: گفتم بسه! ( ولادیمیر خارج می شود. استراگون بر می خیزد و تا لبه صحنه می آید. دوباره به سمت استراگون می رود ، صحنه را دور می زند. سر پایین . استراگون چند قدم به سویش برمی دارد. می ایستد.)
استراگون: ( با نرمی) می خواهی با من حرف بزنی؟( ولادیمیر جواب نمی دهد. استراگون یک گام دیگر به او نزدیک می شود) می خواستی چیزی به من بگی؟( سکوت. یک گام دیگر نزدیک تر، " بگو " دی دی".
ولادیمیر: ( بدون آن که سرش را برگرداند) . هیچ چی برای گفتن ندارم.
استراگون: عصبانی هستی؟ ( سکوت، یک گام به جلو) ببخش! (سکوت. یک گام به جلو. دستی به شانه اش می زند.) خوب دیگه " دی دی". (سکوت) دستت را به من بده! ( ولادیمیر بر می گردد.) بغلم کن ( ولادیمیر نرم می شود . آن ها هم دیگر را بغل می کنند. استراگون خود را عقب می کشد) تو بوی گند سیر می دی!
ولادیمیر: برای کلیه ها خوب است ( سکوت. استراگون با دقت درختی را نگاه می کند) حالا چه کار کنیم؟..
استراگون: منتظر می مانیم.
( رحمت بنی اسدی)



[1] Alain Robbe - Grillet
[2] Samuel Becket ou présence sur scène

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

پنجره ها از بودلر

ادبیات و هنر باروک

ویکتور هوگو