آنژلیک و سفر سند باد: رحمت بنی اسدی


از همان آغاز كه توفان برخاست، سندباد دريافت كه چهار بند زورقش به زودي از هم مي پاشد. او بر زورقي  پارو مي زد كه از پدر به یادگار رسيده بود. پدر نيز آن را  از پدر خويش ميراث مي برد. پس از تلاشي  سخت نافرجام، در ميانه ي راهي كه نمي دانست آغاز و انجامش كجاست، سكان را رها كرد، پارو ها را وا نهاد، چشم ها را بست و سرنوشت خويش را به زورقي سپرد كه چهار ستونش به مويي بند بود .
از پي توفاني سخت هراس زا و گرداب هايي سهمگين، سندباد هنگامي چشم ها را گشود كه ديگر نه دريا بود و نه زورق.  اكنون تنها باران بود  كه بر او مي باريد . آسماني يك دست خاكستري بر فرازش چتر گشوده بود . آسماني آن قدر كوتاه كه اگر سندباد دست دراز مي كرد، به تاقش مي خورد. سندباد خسته و گرسنه برخاست و به راه افتاد و پا به اندرون شهر نهاد، شهري ديد كه هرگز نديده بود... .

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

پنجره ها از بودلر

ادبیات و هنر باروک

ویکتور هوگو